#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_24

-نه ولی این دخترا رو نگاه! چطور چشمشون من رو گرفته. گناه دارند بزار دلشون خوش باشه.

سری از روی تأسف تکون دادم. همراه بچه ها پشت میز گرد شیشه ای نشستیم. دخترا یه طرف و پسر هام طرف دیگه که من رو به روی مجید نشسته بودم و مهسا هم رو به روی سوشا. بیچاره از ذوق داشت پس می افتاد. مجید به من خیره شده بود منم که حوصله اش رو نداشتم به کافی شاپ نگاه کردم.

یه کافی شاپ لوکس و بزرگ و البته خیلی باکلاس. تموم میز های کافی شاپ گرد و شیشه ای بود. دیواره هاش هم شیشه ای و گوشه هاش آینه های بزرگ داشت. لباس های پیش خدمت ها خیلی باکلاس بودند. مال پسرا یه شلوار پارچه ای مشکی و پیرهن اطو کشیده ی سفید؛ دختر هام هم که کمتر بودند ولی مال اوناهم مثل پسرا بود فقط یه پیش بند کوتاه قرمز بسته بودند. سقف کافی شاپ هم آینه‌ی و خیلی با حال بود. یه گوشه هم یه راه پله ی مارپیچی به طبقه بالا داشت. پیشخدمت اومد و من فقط قهوه سفارش دادم که سوشا رو به پیش خدمت گفت: یه کیک شکلاتی هم برای ایشون بیارید.

با تعجب نگاهش کردم، که انگشت اشاره اش رو به معنی ساکت روی لبش گذاشت.

«وا، این پسر دیونه ست.»

بچه ها با شوخی و خنده وقت می گذروندند. من بلند شدم تا برم دست هام رو بشورم. دستشویی هاشون خیلی تمیز و با حال بود. دست هام رو شستم کمی آب روی مانتوی کوتاه و اسپرت طوسی که به جای دکمه زیب داشت و خیلی ساده بود، ریخته شد پوفی کشیدم.

از دستشویی بیرون اومدم و به سمت میز بچه ها رفتم. که کنار میز ما همون دختری که همراه سوشا تو کوچه دیده بودم نشسته بود.

«ای خدا، این اینجا چیکار می کنه؟ نکنه بخواد کاری کنه!» با عجله نشستم. نمی دونم چرا استرس گرفته بودم!

قهوه‌م و کمی از کیک رو با هزار مکافات خوردم و از جام بلند شدم‌.

-من دیگه میرم، مرسی.

نمی دونم چرا صدام داشت می لرزید.

سوشا با تعجب نگاهم کرد و گفت: چه زود؟

romangram.com | @romangram_com