#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_23
سولین هم همراهمون بود. اونم از اون دسته پولدارا بود ولی خب زیاد مغرور نبود و دختر شوخی بود. صورت بانمکی داشت؛ پوستی سفید و چشم هایی مشکی و موهای مشکی بلندش که من خیلی دوسشون داشتم. بینی عملی و لب های گوشتی داشت. ماشین سوشا جای یه نفر بود و بقیه باید توی ماشین مجید سوار می شدند. همه سوار شدند فقط من و سولین مونده بودیم.
سولین نگاهم کرد و با عشوه گفت: من میرم سوار ماشین سوشا بشم.
سری تکون دادم که سوشا گفت: هانا تو بیا پیش من.
با هول گفتم: نه...نه؛ سولین همراه شما میاد.
دستم رو گرفت و به سمت ماشین برد: تو همراه من میای.
بعد روش رو به سمت سولین کرد و گفت: تو برو سوار ماشین مجید شو.
سولین چشم غره ای به من رفت و سوار ماشین شد.
سوشا جدی گفت: سوار شو.
با حرص توی ماشین نشستم و سوشا در رو بست. ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد. کمی نگاهم کرد که من نگاهش نکردم و به رو به رو خیره شده بودم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
به کافی شاپ رسیدیم. ماشین ها رو پارک کردند و بچه ها همه به سمت کافی شاپ هجوم بردند. منم آروم همراه سوشا وارد کافی شاپ شدیم. از بدو ورود مون نگاه دخترها رو روی سوشا می دیدم و اون هم با لبخند به دختر هایی که تنها و یا دو تا و سه تایی باهم نشسته بودند، نگاه می کرد و گاهی یه چشمک ریز می زد. نگاهش کردم و گفتم: عادت داری به همه با لبخند نگاه کنی و بعد چشمک بزنی؟
خندید، یه خنده ی زیبا.
romangram.com | @romangram_com