#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_20
و از کوچه خارج شد.
«وای خدا جونم، به من صبر بده این دیگه کیه؟»
پوفی کشیدم و با عجله از کوچه خارج شدم و سر خیابون یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه ی دوست مامانم رفتم.
توی مهمونی اصلا نفهمیدم چی به چیه کی به کیه!
همه اش توی فکر بودم. امیدوار بودم دیگه اون دختره بیچاره رو نبینم. ولی اون حرف و اون چشم های پر از نفرت یادم نمی رفت. می ترسیدم کاری کنه که توی دردسر بیفتم. نفس عمیقی کشیدم باید آروم باشم، فعلا کاری از دستم بر نمیاد.
«خدا جونم این پسر دیونه چیه که سر راه من قرار دادی! چرا من همه اش باید باهاش برخورد داشته باشم؟»
خونه ی خاله بودم و پشت میز کوچیک چهار نفره آشپزخونه با علیرضا نشسته بودیم و داشتیم قرمه سبزی خوشمزهی خاله رو می خوردیم. خاله و مامان رفته بودند خرید و هنوز برنگشته بودند و من امروز رو بعد از ظهر کلاس داشتم. علیرضا گفته بود که من رو می رسونه.
دو روزی از اون روز که سوشا رو با دوست دخترش دیده بودم می گذشت و هیچ اتفاق خاصی رخ نداده بود و من مثل هر روز دیگه می رفتم دانشگاه و بر می گشتم.
ظرف های خودم رو برداشتم و روی ظرفشویی شستم.
-علیرضا من می رم توی اتاق خاله اینا تا لباس هام رو بپوشم تو هم زود خودت رو آماده کن که دیرم نشه.
علیرضا سرش رو تکون داد
-اوکی.
romangram.com | @romangram_com