#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_17
لباسم رو مرتب کردم و نفس عمیقی کشیدم، می خواستم بی خیال فالگوش ایستادن بشم و برم. از پیچ کوچه گذشتم و وارد کوچه ای که دختر و پسر داخلش بودند، شدم که نگاهم به سوشا که پشت به من «از روی تیپ و قیافه اش شناختمش» و یه دختر که بازوش رو گرفته بود و رو به روش بود و من صورتش رو نمی دیدم، افتاد.
با هول خواستم برگردم که دیگه دیر شده بود و صدای پام باعث شده بود که سوشا به سمتم برگرده.
لبخند بدجنسی زد و گفت: عشقم هم اومد.
یکم به اطراف نگاه کردم راستش می خواستم عشق سوشا رو ببینم؛ ولی جز من و اون دختر کس دیگه ای توی اون کوچه نبود. سوشا لبخندی زد و گفت: هانا جان بیا عزیزم.
با تعجب نگاهش کردم انگشت اشاره ام رو به سمت خودم گرفتم و آروم گفتم: من؟
با همون لبخند به سمتم اومد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و من رو به سمت اون دختر برد.
-آره گلم، با توام. لازم نیست خجالت بکشی هانای عزیزم.
من بیچاره با دهن باز داشتم سوشا رو نگاه می کردم. « این یه چیزی زده ها»
یهو یه نیشگون از بازوم گرفت و با همون لبخند کنار گوشم گفت: ضایه بازی درنیار، کمی نقش بازی کن.
با جیغ دختر یه متر از جا پریدم و نگاهش کردم. « مرض، زهرم ترکید دختر»
-این دختره چی داره سوشا که من ندارم؟ نامرد من دوست دارم.
romangram.com | @romangram_com