#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_16

دستی به مقنعه ام کشیدم و مرتبش کردم.

سرم رو بلند کردم و نگاهی به سوشا کردم که هنوز داشت منو نگاه می کرد.

«این چشه؟ چرا چشم از من بر نمی داره؟»

استاد که اومد، بالاخره بی خیال نگاه کردن به من شد.

منم نفس راحتی کشیدم و حواسم رو دادم به کلاس و استاد.

بعد کلاس که دیگه سوشا رو ندیدم و از دست نگاهش خلاص شده بودم، با عجله از دانشگاه خارج شدم.

قرار بود امروز رو برم خونه ی یکی از دوستای مامان و خاله، برای همین راهم رو به سمت کوچه ای کج کردم.

کوچه باریک بود و من از جاهای باریک و تنگ متنفر بودم، آنگاری داشتم خفه می شدم.

خواستم از پیچ کوچه بگذرم، که صدای داد یه پسر یا شاید یه مرد و گریه یه دختر باعث شد همون جا وایستم.

پسر: گمشو دیگه نمی خوامت.

دختر با گریه گفت: ولی من خیلی دوست دارم، خواهش می کنم.

دلم برا دختره کباب شد.

romangram.com | @romangram_com