#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_15


شونه ی بالا انداختم.

- به جهنم.

دو روز از روزی که من آب میوه رو ریخته بودم روی لباس سوشا می گذشت. هیچ خبری ازش نبود، جز یه بار که توی حیاط دانشگاه دیده بودمش دیگه باهاش برخوردی نداشتم و اون هم هیچ کاری برای تلافی کردن انجام نداده بود.

امروز صبح هم که کلاس داشتیم و سوشا هم سر کلاس بود، یکم استرس گرفته بودم نمی دونم چرا!

مانتوی یشمی تیره ی کوتاهم رو با یه شلوار کتان مشکی پوشیده بودم، کفش های اسپرت مشکی با مقنعه و کوله مشکی لباس های اون روز برای دانشگاه بود.

توی راهرو بزرگ و طویل دانشگاه پشت در کلاس ایستاده بودم، نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.

سلام آروم و کوتاهی کردم و صندلی آخر توی کلاس نشستم.

به اطراف نگاه کردم که نگاه سوشا رو روی خودم دیدم.

«خدایا، از نگاهش معلومه که فکر شومی توی سرشه»

گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و از توی صفحه خاموشش نگاهی به خودم کردم.

موهام رو از وسط نصف کرده بودم و یه رژ کالباسی به لب هام، برای چشم هامم یه خط چشم کشیده بودم، کمی ریمل هم به مژه هام زده بودم.


romangram.com | @romangram_com