#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_11
با تعجب گفتم: تو تنه زدی به من؟
سوشا خیلی جدی توی چشم هام زل زد.
-نه خانم، من تنه نزدم فقط تو حواست نبود و فکر کنم انتظار داشتی که من از سر راهتون برم کنار و باید بدونید من این زحمت رو به خودم نمی دم.
من فقط متعجب داشتم نگاهش می کردم که از کنارم رد شد و از کلاس بیرون رفت. «وای خدا، داشت حرف هایی که اون روز گفته بودم رو بهم می گفت. همین رو کم داشتم حالا باید با این وحشی سر و کله بزنم.»
نفس عمیقی کشیدم و از کلاس بیرون رفتم. اصلا اهل تلافی و این کارا نبودم؛ بابا همیشه یادم داده بود که عصبانیتم رو کنترل کنم. الان هم فکر کنم که سکوت و بی محلی بهترین راه حل برای خلاص شدن از دست این مغرور و خودشیفته بود. از دانشگاه خارج شدم و پیاده توی اون پیاده رو شلوغ و طویل و هوای ابری راه خونه رو در پیش گرفتم.
در حموم که زده شد شیر آب رو بستم.
-جانم؟
مامان با صدای آرومی گفت: هانا من دارم می رم خونه عمت، نهار بخور حتما بعد برو دانشگاه.
با تعجب پرسیدم: وا مامان اول صبحی چرا می خوای بری خونهی عمه؟
مامان خندید.
-می خوام از خواب نازنین بیدارشون کنم.
romangram.com | @romangram_com