#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_108
ابرویی بالا انداختم.
-منم مثل تو.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.خداحافظی کردم و پیاده شدم تا وقتی که وارد حیاط خونه بشم سوشا جلوی در بود. صدای دور شدن ماشینش رو که شنیدم از در حیاط فاصله گرفتم و آروم به سمت خونه حرکت کردم. حس خوبی داشتم؛ شب خوبی رو کنار سوشا گذرونده بودم کاش همیشه همین طور باشه. کاش بتونه از کار های بدش فاصله بگیره.
نفس عمیقی کشیدم و روم رو به آسمون کردم.
-خدا جون حالا که عشقش توی دلم نشسته کمک کن سوشا خوب بشه اونم به من حسی داشته باشه تا از این سردرگمی و ناراحتی ها خلاص بشم.
***
-هانا؟ هانا؟
به سمت صدا برگشتم سوشا داشت با دو به سمتم می اومد. ایستادم خیلی از دستش دلخور بودم از اون شب که با هم بیرون رفته بودیم و کولم کرده بود دیگه ندیده بودمش و حتی بهم زنگ نزده و جواب تلفن هام رو نداده بود. سه روز بود من ندیده بودمش و دلم خیلی برای دیدن صورت جذاب و لبخند زیباش تنگ شده بود ولی به خودم قول داده بودم که یکم جدی باهاش برخورد کنم تا بفهمه که از دستش ناراحتم. همین که کنارم رسید دستم رو گرفت و من رو به دنبال خودش به درون کوچه برد.
-چیکار می کنی؟
ایستاد و روش رو به سمت من کرد موهای مشکی لختش از یه طرف توی صورتش ریخته بود لبخند گشادی روی لب هاش بود. اخم کردم با اینکه دلم براش یه ذره شده بود ولی خب باید یکم جدی باشم.
خندید و گفت: چته تو دختر! اخمت واسه چیه؟
خیلی جدی نگاهش کردم.
romangram.com | @romangram_com