#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_105
سرش رو به سمتم چرخوند و با اخم گفت: هانا دستت رو دور گردنم حلقه کن. نگو زشته که کسی این جا نیست، زود.
نگاهم رو از چشم هاش گرفتم.
-نه سوشا.
فقط جدی نگاهم کرد. کمی به اطراف نگاه کردم. کسی اون اطراف نبود. نگاه جدی سوشا هنوز روی من بود. مجبوری دستم رو دور گردنش حلقه کردم.. سوشا بدون حرفی آروم شروع کرد به حرکت. سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشم هام رو بستم.
«وای خدا، منم عاشق این پسر بودم با همه بدی هاش، با همه ی خوبی های زیر پوستیش، چطور بدون اون زندگی کنم؟ چطور این کار های هر چند کوچیکی که با سوشا انجام دادم رو فراموش کنم؟»
با صدای داد سوشا از فکر بیرون اومدم و چشم هام رو باز کردم.
سوشا: آقا زنمه. به چی داری نگاه می کنی؟ تأسف خوردنت دیگه برای چیه! زنم پاش پیچ خورده نمی تونه راه بره کولش کردم به شما چه؟ به چی زل زدی خانم؟
«داشت به من می گفت زنمه؟»
سرم رو کمی از روی شونه اش بلند کردم که چشمم به زن و مردی که کمی دور تر از ما به تعجب و تأسف نگاهمون می کردند، افتاد.
«وای خدا آبرومون رفت.»
زن و مرد از کنارمون گذشتند. سوشا خواست دوباره چیزی بگه که دستم رو روی دهنش گذاشتم و کنار گوشش گفتم: خواهش می کنم سوشا، زشته. ولشون کن رفتند دیگه.
romangram.com | @romangram_com