#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_100

جدی نگاهم می کرد: اشکان دقیقا چی گفت؟

کلافه سرم رو تکون دادم.

-آه سوشا سوالم رو با سوال جواب نده.خب اون گفت تو با خانواده ت در ارتباط نیستی و کسی بهت نمی رسه من باید مواظبت باشم.

دوباره با همون جدیت گفت: تو کی وارد اتاق های دیگه خونه من شدی؟

مظلوم نگاهش کردم.

-خب من... همون روز برای بار اول که اومدم خونت تو رفتی خرید... من... من یه سر به اتاق هات هم زدم.

نفس عمیقی کشید.

- خوبه که امروز من مهربونم ولی سعی کن از فضولیت کم کنی زیاد خوشم نمیاد و دوما این که خانواده م من رو از خونه بیرون انداختند.

با تعجب و بهت نگاهش کردم.

-چی! چرا؟

با بی خیالی سرش رو تکون داد.

-از کار هام خوششون نمی اومد.

romangram.com | @romangram_com