#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_9


لیوان نسکافه را به دستم داد. بخاری که از لیوان یک بار مصرف با آن گل های احمقانه و زشت صورتی رنگ بالا می رفت، حس خوبی به من می داد. با هر دو دست لیوان را گرفتم. این طوری گل های صورتی کمتر به چشم می آمد. لیوان را به صورتم نزدیک کردم و با چشمان بسته نفس عمیقی کشیدم. بوی چندان مطبوعی نداشت. مطمئن نبودم طعم خوبی داشته باشد. احتمالا از آن بسته های آماده و درجه سه نسکافه استفاده کرده بودند.

گفت:

ـ موبایلتون خیلی زنگ زد، مجبور شدم جواب بدم.

شانه بالا انداختم. اهمیت چندانی نداشت.

ادامه داد:

ـ یه آقایی به نام سالاری سراغتون رو می گرفت، گفت کار خیلی خیلی واجبی داره.

با شنیدن نام سالاری بی اختیار گوشه ی لبم بالا رفت. مزاحم همیشگی و پر دردسر. احتمالا حامد نتوانسته بود با جواب قاطعش او را قانع کند که به سراغ من آمده بود. برای همکاری با مجله زیاد از حد معمول مشتاق به نظر می رسید. در اولین فرصت باید از حامد می خواستم با یک نه قاطع او را دور کند.

گفتم:

ـ سالاری خیلی رو سه بار تکرار می کنه، نه دو بار. خیلی خیلی خیلی کار واجبی دارم باهاتون خانم محترم.

دیگر به شنیدن این جمله ی تکراری عادت کرده بودم. با صدا خندید. احتمالا داشت به صدای کلفت و لحن سردی که برای تکرار جمله ی سالاری از گلویم خارج شده بود، می خندید.

پرسیدم:

ـ کس دیگه ای هم زنگ زد؟

ـ نه.

جرعه ای نوشیدم. سردتر و بد مزه تر از چیزی بود که انتظارش را داشتم. دوباره نگاهی به آسمان انداختم. این ابرها قصد رفتن نداشتند. اخم کردم.

گفت:

ـ شما نمی خواید خودتون رو به من معرفی کنید؟

تمام لیوان را یک نفس سر کشیدم. طعمش افتضاح بود.

لیوان را به سمتش گرفتم و گفتم:

ـ شما که زحمت گَشتن کیف من رو کشیدید، چرا می خواید دوباره به من زحمت معرفی خودم رو بدید؟

romangram.com | @romangram_com