#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_10


به دستم خیره شد و لیوان خالی را از دستم گرفت. بدون معطلی به سمت پایین خیابان به راه افتادم. هر چقدر زودتر از این خیابان دور می شدم بهتر بود.

صدایش را شنیدم که گفت:

ـ از این طرف لطفا.

به سمتش چرخیدم. با قدم هایی آرام به سمت مخالف می رفت.

ـ می تونم سارا خانم صداتون کنم؟

ـ فکر کنم قبلا این کارو کردید.

به اتومبیلم تکیه داد و گفت:

ـ همین قدر زمان برای فکر کردن درباره قبول دعوت فردا شبم کافی بوده یا باز هم باید صبر کنم؟

من به این دعوت ها عادت نداشتم. دو روز خالی از برنامه را پیش رو داشتم. برگشتن به سر کار آن هم بدون تاخیر و با وجود حامد واقعا خطرناک به نظر می رسید. شاید بهتر بود کمی استراحت می کردم.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ باشه. چه ساعتی و کجا؟

موبایل را از داخل جیبم بیرون آوردم. باید آلارم می گذاشتم. یک برنامه برای روزی خالی از صدای آلارم. سکوتش آن قدر طولانی شد که سرم را بالا گرفتم و به چهره اش خیره شدم. خیره شده بود به دستم.

ـ ظاهرا از دعوتتون پشیمون شدید!

نگاهش را به صورتم دوخت، نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ نه ابدا. فردا ساعت هفت همین جا منتظرتون هستم. خوبه؟

آلارم موبایلم را برای دوازده مهر ماه، ساعت شش تنظیم کردم. موبایل را به داخل جیبم برگرداندم و کف دستم را به سمتش گرفتم.

ـ کیف و سوییچ.

ـ کیفتون داخل ماشینه و ...

سوییچ را از جیب کتش بیرون آورد و کف دستم گذاشت. با اخم نگاهش کردم. با بی میلی از مقابل در کنار رفت. سوار ماشین که شدم، چند ضربه ی آهسته به شیشه زد. ماشین را روشن کردم و شیشه را پایین دادم.

romangram.com | @romangram_com