#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_11


با لحن خیلی جدی گفت:

ـ بابت شام ممنون.

داشت کنایه می زد؟ از شنیدن کنایه بیزار بودم. از من می خواست به خاطر شامی که میهمانش بودم از او تشکر کنم؟

گفتم:

ـ نسکافش افتضاح بود.

چنان ناگهانی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن که جا خوردم! شیشه را بالا دادم و به راه افتادم.

قرار نبود کسی از کنسل شدن این سفر اطلاع داشته باشد. کیانا احتمالا تمام کارهایش را انجام داده بود و به خانه ام سر نمی زد تا متوجه حضورم شود. بعید می دانستم حامد هم در این دو روز باقی مانده بخواهد حالم را بپرسد. برای دو روز عذاب آور هیچ برنامه ای نداشتم جز دعوت شدن به یک شام.

یک نسکافه ی خوش طعم و بعد تختخواب نرم و ملافه های خنکش. خیلی زود خوابم برد.

بیدار که شدم، ساعت از یازده گذشته بود. دوش کوتاهی گرفتم. یک لیوان چای درست کردم و از داخل کابینت یک بسته بیسکویت پیدا کردم. چند روز بیشتر به تاریخ انقضایش باقی نمانده بود. از کسی مثل کیانا بعید بود چنین نکته ی مهمی از نگاه دقیقش دور مانده باشد. خیلی سریع به سراغ لپ تاپم رفتم. باید مقاله ی جدیدم را شروع می کردم. زمان خوبی داشتم. دو روز بدون برنامه.

ساعت ده دقیقه به هفت بود که تمامش کردم. نیاز به یک نوشیدنی گرم داشتم و بعد باید چشمانم را می بستم و آرام می گرفتم. چایساز را پر کردم و دوباره نگاهی به ساعت انداختم. سه دقیقه به هفت بود. کیانا یخچال را برای این سه روز خالی کرده بود. برای شام باید سفارش غذا می دادم؟ باید برای خرید غذا از خانه خارج می شدم یا با کیانا تماس می گرفتم؟ شام؟! ساعت هفت؟! من به شام دعوت شده بودم. پس چرا صدای آلارم موبایلم را نشنیده بودم؟ لعنتی!

ده دقیقه ی تمام مقابل کمد لباس هایم ایستاده بودم و به کیانا فحش می دادم. چطور می توانستم میان این همه به هم ریختگی چیزی برای پوشیدن پیدا کنم؟ چیزی به ذهنم رسید. با عجله به سراغ چمدان کوچک مقابل در ورودی رفتم. همان جا بازش کردم. مثل همیشه لباس ها دقیق و مرتب کنار هم چیده شده بودند. یک شلوار جین مشکی، تی شرت ساده ی قرمز، مانتوی سفید و سیاه، همراه با شالی مشکی. کفش های پاشنه بلندم را پوشیدم و قبل از خارج شدن کیف و موبایلم را هم برداشتم.

پیدا کردن مطب چندان هم سخت نبود. مطبش خیلی دور از مسیر رفت و آمد همیشگی ام به دفتر قرار نداشت. اتومبیل را که مقابل ساختمان مطب متوقف کردم، ساعت پنج دقیقه به هشت بود و هوا کاملا تاریک. پیاده شدم.

ـ واقعا فکر نمی کردم بیای.

به سمت صدا چرخیدم. چند قدم دورتر ایستاده بود و نگاهم می کرد. شلوار جین و پیراهن مردانه ی چهارخانه ی آبی، سرمه ای جذبی به تن داشت. از پیراهنش خوشم آمد. طرح آشنا و رنگ زیبایی داشت. یک خاطره ی دور و نا واضح از حامد را برایم تداعی می کرد.

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:

ـ با ماشین من بریم؟

شانه بالا انداختم و سوییچ را داخل جیب مانتویم گذاشتم. چند قدم دورتر کنار یک پرادوی سیاه رنگ ایستاد. لحظه ای خیره نگاهش کردم. لبخند می زد. سوار شدم. اتومبیلش بوی تلخ و خوشایندی می داد.

وارد اتوبان که شدیم گفت:

ـ چرا دیر سر قرار اومدی؟

romangram.com | @romangram_com