#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_8


همزمان با تمام شدن کلامش در شیشه ای کاملا بسته شد. چرخیدم و چند قدم به جلو برداشتم. هنوز هم نم نم باران می بارید. از این هوا بیزار بودم. با تاخیر آشکاری صدای باز و بسته شدن در خروجی رستوران و قدم های منظمش را شنیدم. از خلوت بودن خیابان حس خوبی داشتم.

گفتم:

ـ با اجازه ی کی به کیفم دست زدید؟

حضورش را کنارم احساس کردم. قدمی دورتر شانه به شانه ام ایستاده بود. بیش از اندازه نزدیکم ایستاده بود.

گفت:

ـ واقعا نگرانتون بودم.

سرم را به سمتش برگرداندم و اخم کردم. اسمم را می دانست و من خودم را معرفی نکرده بودم.

یقه ی کتش را درست کرد و گفت:

ـ بهم حق بدید نگران بشم. تصادف کردیم و شما چهارده ساعت خوابیده بودید. باید به یکی خبر می دادم یا مطمئن می شدم حالتون خوبه.

نگاهم روی دستش ثابت ماند. خون مردگی و خراش های کف دستش را وقتی داشت یقه اش را مرتب می کرد، دیدم.

گفتم:

ـ بهتر نیست برید دکتر؟

حالت چهره اش خیلی ناگهانی عوض شد، نگاهی به کف دستش انداخت و گفت:

ـ چیز مهمی نیست. ضد عفونیش کردم. نسکافه؟

به سمت بالای خیابان به راه افتاد. دستانم را داخل جیب مانتویم گذاشتم. جیبم خالی بود. دقیقا به خاطر داشتم که بعد از آخرین صحبتم با حامد، موبایل را داخل مانتویم گذاشته و سوار ماشین شده بودم.

گفتم:

ـ موبایلم کجاست؟

از داخل جیب شلوارش موبایلم را بیرون آورد و به سمتم گرفت. دو تا پیام تبلیغاتی داشتم و یک پیغام از طرف حامد.

ـ «فرشته خانم سعی کن کمی خوش بگذرونی. سعادتی رو دست به سر کردم. گفتم شاید بخوای چند روز بیشتر بمونی.»

romangram.com | @romangram_com