#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_7
ـ باید در مورد دعوتتون فکر کنم.
نوک چنگالش را به لبه ی بشقاب تکیه داد و گفت:
ـ می خواید سفارش چیز دیگه ای هم بدم؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:
ـ نه، فقط نسکافه می خوام.
با دست اشاره ای به گارسون کرد و رو به من گفت:
ـ علی رضا زمانی هستم.
علی رضا زمانی. نه دلیلی برای به یاد داشتن نامش داشتم، نه اشتیاق و زمانی برای پذیرش.
همان مرد جوان قد کوتاه کنار میز متوقف شد و گفت:
ـ امری داشتید؟
به چشمان درشت قهوه ای رنگش خیره شدم و گفتم:
ـ من نسکافه می خوام.
چهره ی مرد حالت عجیبی به خود گرفت و با مکث طولانی گفت:
ـ ما این جا نسکافه سرو نمی کنیم. می تونم برای دسر پیشنهاد یه ...
بی توجه به کلامش از جا بلند شدم و به سمت در خروجی رستوران به راه افتادم. صدایش را از پشت سرم شنیدم که از گارسون تشکر کرد. مرد میان سالی با لبخند مصنوعی در خروجی را برایم باز کرد.
ـ سارا خانم صبر کنید.
ایستادم و به سمتش چرخیدم.
گفت:
ـ صبر کنید. من باید پول غذا رو حساب کنم. یه دقیقه لطفا.
romangram.com | @romangram_com