#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_84


گفت:

ـ از چند سالگی به نجوم علاقه مند شدی؟

نگاهش نمی کردم، دلخور بودم. او حق نداشت به آسمان من، به ستاره هایم توهین کند.

ـ بابام تو دانشگاه فیزیک درس می داد. اولین کلمه ای که گفتم بابا بود و بعدش سِفو. سِفو کم کم تبدیل شد به آسِفون و بعد آسمون.

بعد از چند دقیقه سکوت طولانی، نگاهم به ظرف مقابلش افتاد. فقط چند قاشق از قرمه سبزی در ظرف باقی مانده بود. دستم را دراز کردم و ظرف را از مقابلش کشیدم. قاشق قبل از رسیدن به دهانش در هوا ثابت ماند.

ـ بهت گفته بودم نصفش برای منه.

اولین قاشق از قرمه سبزی را که به دهان گذاشتم، با صدا خندید. تمام محتویات قاشقش روی میز ریخت و صورتش قرمز شد. سرم را تکان دادم. میز می لرزید و من بی توجه به خوردن ادامه دادم.

از جا بلند شد. ظرف خالی غذایش را داخل ظرفشویی گذاشت. دوباره دکمه ی چایساز را زد.

پرسید:

ـ چای یا نسکافه؟

ـ نسکافه، دلم نسکافه می خواد.

ـ لیوان ها تو کدوم کابینته؟

شانه بالا انداختم.

گفت:

ـ چند وقته این جا زندگی می کنی؟

ـ چهار سال و هفت ماه و بیست و هفت روز.

ـ تو این چهار سال و هفت ماه و بیست و هفت روز، نفهمیدی لیوان ها تو کدوم کابینته یا داری من رو سر کار می ذاری؟

از جا بلند شدم و به سمت هال رفتم. چند دقیقه از هشت گذشته بود. روی مبل میان هال نشستم.

گفت:

romangram.com | @romangram_com