#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_82
ـ رابطت با کیانا چطوره؟
ـ چطوره؟ این یعنی چی؟
قاشق را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
گفت:
ـ منظورم اینه که فقط همکارید یا دوستته؟
همکار؟ دوست؟ شانه بالا انداختم. کیانا فقط کیانا بود، همین.
ـ دارم از دستت دیوونه میشم دختر. آخه تو کی هستی؟
به چشمانش خیره شدم و گفتم:
ـ سارا مجد.
نفسش را با حرص بیرون داد و سرش را تکان داد. از جا بلند شد و چایساز را روشن کرد. دست به سینه کمرش را به کابینت تکیه زد. سنگینی نگاهش را احساس می کردم.
ـ از خودت بگو، هر چیز کوچیکی که باعث نشه دیوونه بشم. یه چیزی که باعث بشه باور کنم واقعی هستی، وجود داری.
لبم را گاز گرفتم و فقط نگاهش کردم. درک نکردن و درک نشدن برای من و زندگی و روزها و افکارم چیز عجیبی نبود. اصراری برای درک شدن نداشتم، ولی انتظار داشتم دیگران هم این انتظار را در مورد درک شدن خودشان از طرف من نداشته باشند.
گفت:
ـ اون طوری نکن. نکن سارا، فقط حرف بزن.
چه باید می گفتم؟ چیزی وجود نداشت. زندگی من همین بود. همین چیزی که می دید.
با مکث کوتاهی ادامه داد:
ـ یه چیزی بگو که به اون آسمون لعنتی ربطی ...
چنگالم را به سمتش پرت کردم، به سینه اش برخورد کرد و روی زمین افتاد. برخورد چنگال با کف سرامیکی و سفید آشپزخانه، صدای بلندی داشت. از جا بلند شدم. در یک قدمی اش ایستادم. انگشت اشاره ام را مقابل صورتش گرفتم. به چشمانش زل زدم و قبل از این که چیزی بگویم گفت:
ـ می خوام صورتت رو لمس کنم. فقط یک ثانیه.
romangram.com | @romangram_com