#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_81


گفتم:

ـ خب در واقع هم آره، هم نه. نمی دونم، من فقط برای خودم کار می کنم، همین.

قاشقی برداشت و ظرف سوپ را مقابل خودش کشید.

گفت:

ـ میشه دقیقا بهم توضیح بدی تو چطوری داری زندگی می کنی؟ هر کاری که می کنی، هر چیزی که در مورد تو می فهمم، فقط گیجم می کنه. توضیح بده تا بفهمم چرا تنها زندگی می کنی؟ این حامد و کیانا چه نسبتی با تو دارن؟ چی کار می کنی؟

دستم را به زیر چانه ام زدم و به صورتش خیره شدم. چرا این قدر در مورد زندگی من کنجکاوی می کرد؟ او هم یک آدم بود.

گفتم:

ـ من به همه ی سوال هایی که پرسیدی، قبلا جواب دادم.

ـ باشه اجازه بده یه جور دیگه سوال بپرسم. چرا کیانا برات غذا درست می کنه؟

چرا؟ این کاری بود که کیانا همیشه انجام می داد و من هیچ وقت نپرسیده بودم چرا.

کمی فکر کردم و گفتم:

ـ کیانا خیلی وقته برام غذا درست می کنه، شاید چون من بلد نیستم غذا درست کنم. البته وقتی هم برای این کار ندارم.

ـ وقت نداری، چون کار می کنی؟

سرم را به علامت مثبت تکان دادم.

ادامه داد:

ـ فکر می کردم کیانا هم توی دفتر مجله کار می کنه.

سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:

ـ اون خیلی کارهای دیگه هم می کنه.

قاشق را به دهان گذاشت و بعد از کمی مکث، دوباره پرسید:

romangram.com | @romangram_com