#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_80


ـ من دارم در مورد این غذاها حرف می زنم.

ـ چی رو باید توضیح بدم؟

با صدای آلارم ماکروویو، بلند شدم و جای ظرف جوجه و سوپ را با قرمه سبزی عوض کردم.

گفت:

ـ تو این طوری زندگی می کنی؟ این ها کار کیه؟

ـ آره. کیانا.

در یخچال را با صدا بست و به سمتم آمد. فاصله اش کمتر از دو قدم بود. این حس خوبی به من نمی داد. قدمی به عقب برداشتم و چرخیدم.

گفت:

ـ این کیانا دقیقا چه نسبتی با تو داره؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ هیچی.

با ظرف قرمه سبزی برگشتم و پشت میز نشستم. از درون جا قاشقی روی میز، قاشق و چنگالی بیرون آوردم. مقابلم نشست. تکیه ای از جوجه را به چنگال زدم و به دهان گذاشتم. طعم خوبی داشت. گرسنه بودم. بعد از آن چای و بیسکویت کرمدار شکلاتی، فقط یک لیوان نسکافه نوشیده بودم و چند تکه بیسکویت.

چنگالی برداشت و قبل از این که فرصتی برای به چنگال زدن تکه ی بزرگی از جوجه داخل ظرف مقابلم را داشته باشد، محکم با چنگالم به پشت دستش زدم و با اخم گفتم:

ـ به غذای من دست نزن.

با صدا خندید، اما خیلی کوتاه.

دوباره چهره ی جدی به خود گرفت و گفت:

ـ حامد با تو چه نسبتی داره؟

ـ خب اون دوست قدیمی پدرمه.

ـ رئیست میشه؟

romangram.com | @romangram_com