#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_77


ـ چی کار می کنی که اون طوری نفس می کشی؟

با مکث کوتاهی گفت:

ـ می دویدم.

ـ آهان.

گفت:

ـ شام دعوتم کرده بودی، فراموش که نکردی؟

ـ نه، ولی برنامم رو به هم زدی. ساعت هفت دم خونه ام باش. باید تا قبل از ساعت ده برگردم و چند ساعتی برم رصدخونه.

گوشی را قطع کردم و یک بیسکویت گرد کرمدار شکلاتی از داخل بشقاب برداشتم.

زندگی من، روزهای من، هر ثانیه و دقیقه اش، در آسمان خلاصه می شد. رصد کردن ستارها، ترجمه کتاب های نجوم از زبان فرانسه و انگلیسی، نوشتن مقاله با امضای ونوس و خلاصه هر کاری که با ربط و بی ربط به آسمان پیوندم می داد.

تا ساعت دو ظهر، چهار صفحه را بعد از حداقل پنج بار مرور مجدد و اطمینان از بی نقص بودنش، بستم و راهی باشگاه شدم.

پوریا با دیدنم لبخند زد و جلو آمد. باشگاه مثل همیشه خلوت بود. خیلی سریع لباس عوض کردم و تمرین را شروع کردیم. بعد از ده سال کار کردن و تمرین کردن، پوریا خیلی خوب من را می شناخت. حساسیت ها، نقاط ضعف و قدرتم را می شناخت و این خیلی خوب بود. حس راحتی را در کنار او داشتم. این که هیچ وقت سعی نمی کرد بیشتر از حد معمول به من نزدیک شود، خوب بود. از بینی بزرگ و شکسته اش خوشم می آمد و او این موضوع را می دانست. با دیدن موهایم حرف کیانا را تایید کرد و گفت واقعا افتضاح شده ام. گفت شاید بهتر باشد به روی پیشنهاد کیانا در مورد مرتب کردن موهایم فکر کنم.

بعد از سه ساعت تمرین، برایم نسکافه درست کرد. کاری که همیشه انجام می داد. نیم ساعتی مقابل هم نشستیم و او برایم از زنی تعریف کرد که تازه با او آشنا شده بود. پوریا تنها کسی بود که با من در مورد زندگی خصوصی اش حرف می زد. دو سال قبل زنش را در تصادف از دست داده بود و با دختر چهار ساله و مادرش زندگی می کرد.

وارد کوچه که شدم، پرادوی سیاه رنگ علی رضا را دیدم. به ماشینش تکیه داده بود و با موبایلش صحبت می کرد. با دیدنم لبخندش عمیق تر شد و برایم دستی تکان داد. وارد پارکینگ شدم و زانتیای نقره ای رنگم را کنار کمری سفید همسایه واحد ده پارک کردم. صاحب اتومبیل را چند بار دیده بودم. مرد جوانی بود. قد بلند، با چشمانی کوچک و سبز رنگ. هر بار مرا می دید، لبخند می زد.

آسانسور در طبقه ی همکف متوقف شد. با باز شدن در، دیدمش که دست به سینه بازویش را به دیوار تکیه داده است و لبخند می زند. لبخندهایش را درک نمی کردم.

گفت:

ـ خانوم بد اخلاقِ ما حالش چطوره؟

سوار شد. تکیه دادم و خیره نگاهش کردم. شلوار کتان و تی شرت سفیدی به تن داشت. خوش پوش بود و همان بوی تلخ همیشگی را می داد.

پرسید:

ـ حال ستاره هات چطوره؟

romangram.com | @romangram_com