#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_76


میان حرفم گفت:

ـ سارا تو تقریبا از هوش رفتی. خیلی سخت بود که ...

داد زدم:

ـ نه تو و نه هیچ کس دیگه ای حق نداره در مورد زندگی من تصمیم بگیره. چطور به خودت اجازه دادی؟ برنامه ی یک هفته ی من رو به هم می ریزی و برای خودت دلیل میاری که چون خسته بودم به خودت اجازه دادی ...

ـ سارا داد نزن.

صدایش متعجب و بلند بود.

دوباره داد زدم:

ـ تو چرا داد می زنی؟ وقتی کار اشتباهی می کنی ...

دوباره میان حرفم پرید و گفت:

ـ الان عصبانی هستی. می تونیم وقتی آروم شدی و تصمیم گرفتی داد نزنی، در مورد این موضوع حرف بزنیم.

صدایم هنوز بلند بود، اما داد نمی زدم.

ـ من عصبانی نیستم. حق نداری برنامه های من رو عوض کنی، فهمیدی؟

با مکث کوتاهی گفت:

ـ کارم درست نبود، نباید به موبایلت دست می زدم.

با لیوان آب جوش پشت میز نشستم. روی میز شیشه ای، داخل بشقاب، بیسکویت کرمدار شکلاتی بود. دو بسته دونات و یک بسته کیک با طعم پرتقال. از جعبه ی مربع شکل و قرمز رنگ روی میز، چای کیسه ای را بیرون آوردم و داخل لیوان آب جوش انداختم. به رنگ حنایی که خیلی نرم با آن انحناهای ظریف میان آب رها می شد، خیره ماندم. سکوتش طولانی شد. نفس هایش هنوز نامنظم و عمیق بودند.

پرسیدم:

ـ چی کار می کنی؟

ـ چطور؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com