#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_74
دوباره نفسم را با صدا بیرون دادم. با لبخند عجیبی نگاهم می کرد.
ادامه دادم:
ـ می تونم توی ذهنم مجسمش کنم. اون حتما پر از رنگ و نوره. یه تولد باشکوه و شگفت انگیز.
ـ راستش من زیاد از حرف هایی که زدی سر در نیاوردم.
دستانم را مقابل صورتم در هوا تکان دادم و تند تند گفتم:
ـ گوش کن این خیلی مهمه که وقتی یه جرم آسمونی در حال شکل گیریه، یا به اصطلاح متولد میشه، توی زمان درست دیده بشه. هنوز خیلی سوال در مورد شکل گیری یه سیاره و ستاره وجود داره که باید جواب داده بشه. وقتی یه سیاره متولد میشه و تکامل پیدا می کنه، مدارش رو تغییر میده. همین موضوع اجازه نمی داد به یه سری سوال ها، بهت میگم چه سوال هایی، جواب بدیم. اگه چیزی که در مورد زمان این تولد شنیده باشم حقیقت داشته باشه، خب یه جورایی فوق العاده ست. تازه می دونی سیاره ها و اجرام آسمونی وقتی دارند به وجود ... (شش)
چیزی که باعث شد ساکت شوم، نگاهش بود. با چنان حالت عجیب و سنگینی به صورتم خیره نگاه می کرد که نفسم را بند آورد. چند بار پلک زد و لبخند زد.
ـ چرا ساکت شدی؟ داشتم گوش می کردم.
کمی خود را عقب کشیدم و با تردید گفتم:
ـ تو گوش نمی کردی.
لبخندش عمیق تر شد و سرش را تکان داد. هر دو دستش را عقب برد و روی تخت ستون بدنش کرد.
گفت:
ـ راستش هیچ وقت به نجوم و آسمون نه علاقه ای داشتم و نه کنجکاوی. آدم ها بیشتر توجهم رو جلب می کردند تا اشیا.
اخم کردم. اشیا؟! به آسمان، به ستاره های من می گفت اشیا؟!
انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و با صدای بلند گفتم:
ـ چطور جرات می کنی؟ چطور جرات می کنی به آسمون من بگی اشیا؟
سرش را عقب برد و چنان با صدا خندید که شوکه شدم! سرم را تکان دادم و از جا بلند شدم. دیوانه! کیف لپ تاپم روی میز بود، جای همیشگی اش. پشت میز نشستم. در حالی که لپ تاپ را روشن می کردم، با گوشه چشم دیدمش. از اتاق خوابم بیرون آمد. هنوز اثر آن خنده روی لبش دیده می شد.
دو دقیقه قبل ایمیل چارلی رسیده بود. سریع عکس ها را دانلود کردم و متن اطلاعاتی که چارلی، احتمالا به سفارش رابرت نوشته بود را خواندم. اطلاعات کامل و طبقه بندی شده و البته دقیق تر از چیزی بود که انتظارش را داشتم. عکس ها را که باز کردم، نفس در سینه ام حبس شد. باشکوه بود! چیزی در وجودم، درست از میان قفسه ی سینه ام با سرعتی باور نکردنی شروع کرده بود به رشد کردن. در همان ده دقیقه که به هفت عکس مقابلم خیره مانده بودم؛ تمام وجودم پر شده بود از آن حجم سنگین.
ـ سارا؟
romangram.com | @romangram_com