#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_73


از داخل کشو، پاسپورت و گرین کارتم را بیرون آوردم و گفتم:

ـ وقتت تموم شد، چون من دارم میرم فرودگاه.

صدایش را با تاخیر شنیدم که گفت:

ـ می دونی که این جا همه ازت استقبال می کنند، پس خوش حال میشم بیای این جا و اجازه ندم دوباره برگردی.

ـ می دونی که اگه بیام چه اتفاقی می افته؟ قبل از همه سعید و بعد چارلی رو از اون جا بیرون می کنم و بعد میام سراغ تو.

صدای خنده اش را شنیدم.

گفت:

ـ باشه سارا، تو برنده شدی. ایمیلت هنوز مطمئنه؟

ـ آره.

ـ نیم ساعت به من وقت بده.

محکم گفتم:

ـ ده دقیقه ی دیگه منتظرم.

گوشی را قطع کردم و نفسم را با صدا بیرون دادم. پاسپورت و گرین کارت را داخل کشو برگرداندم و روی صندلی مقابل میز توالت نشستم. علی رضا جلو آمد و مقابلم لبه ی تخت نشست. لبخند می زد. به موهایش خیره شدم. آشفتگی قشنگی داشت.

گفت:

ـ یه چیزی بگو.





نفسم را برای ثانیه ای درون سینه حبس کردم و بعد با صدا بیرون دادم.

ـ شگفت انگیزه، فوق العاده است، باور کردنی نیست، امکان نداره تا به حال چیزی قشنگ تر از اون دیده باشی. با شکوه و ...

romangram.com | @romangram_com