#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_72


ـ من از اون بد اخلاق ترم. می خوام باهاش حرف بزنم، همین الان.

صدای خنده ی بلند علی رضا توجهم را جلب کرد. هنوز دست به سینه به دیوار تکیه داده و نگاه خیره اش روی من بود. چارلی هم خندید. با تاخیر آشکاری که بی تابم می کرد صدای خوش طنین و سنگین رابرت در گوشم پیچید.

ـ سارا؟

ـ رابرت؟

از لحن خودم جا خوردم. انگار بعد از چند دقیقه بی هوا ماندن، نفس کشیده بودم.

ـ باید بهت تذکر بدم که الان در حال کار ...

ـ اون چطوریه؟

بند بند وجودم برای دانستن می سوخت.

گفت:

ـ می دونی که بر خلاف مقرراته. من نمی تونم ...

چشمانم را بستم و گفتم:

ـ بهتر از هر کسی می دونی که این موضوع چقدر برام مهمه. چرا آزارم میدی؟ اگر باز هم بهانه بیاری، همین الان برای اومدن اقدام می کنم.

با صدا خندید و گفت:

ـ می خوای بیای این جا رو به هم بریزی؟

ـ آره میام و تمام اون سازمان مسخره، با اون قوانین احمقانه رو زیر و رو می کنم. می دونی که این کارو می کنم.

باز هم خندید. چرا درک نمی کرد؟ چرا درک نمی کرد من معتاد آسمان هستم؟ چشمانم را باز کردم و به علی رضا خیره شدم.

گفت:

ـ بهم زمان بده تا در موردش تصمیم بگیرم.

ـ فقط تا زمانی وقت داری تصمیم بگیری که من برای اومدن لباس بپوشم.

romangram.com | @romangram_com