#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_71


ـ در مورد تولد یه سیاره ی جدید چی می دونی؟

سکوت کرد. سکوتش طولانی تر از چیزی بود که تصور کنم به خاطر دوری راه این تاخیر به وجود آمده است.

داد زدم:

ـ می کشمت سعید، می کشمت. تو خبر داشتی، تو می دونستی و به من چیزی نگفتی.

ـ من اجازه نداشتم.

ـ اجازه؟ وقتی تا یه هفته ی قبل تند تند اطلاعات برام ایمیل می کردی، موضوع اجازه و قوانین مطرح نبود، حالا به خاطر یه تولد این طوری پنهان کاری می کنی؟

ـ سارا گوش کن. من به چارلی گفتم، ولی ...

گوشی را قطع کردم. سعید به من خیانت می کرد. این خارج از تحمل من بود. شماره ی چارلی را گرفتم. با دومین بوق گوشی را برداشت. باید با او انگلیسی صحبت می کردم. از زبان فارسی فقط کلمه ی سلام را بلد بود و با شنیدن صدایم با آن لهجه ی افتضاح مرتب تکرارش می کرد.

ـ چارلی سلام. سارا هستم از ایران.

صدای خنده ی بلند و بعد کلمه ی سلام را به فارسی شنیدم. نگاهم به روی علی رضا ثابت ماند. دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و نگاهم می کرد. نگاه سنگینی داشت. می دانستم کوچک ترین حرکاتم را تحت نظر دارد.

گفتم:

ـ چارلی امکان نداره باور کنم تو چیزی در مورد اون تولد نمی دونی.

او هم سکوت کرد، او هم چیزی نگفته بود. چرا؟

ادامه دادم:

ـ چارلی من همه ی اطلاعاتش رو می خوام.

ـ می دونی که لنگدان چقدر در این مورد حساسه. امکان نداره اجازه بده چیزی رو برات بفرستم. هنوز خیلی زوده که جایی ...

ـ خودم با رابرت حرف می زنم.

ـ اون قبول نمی کنه. اون خیلی بد اخلاقه، امکان نداره راضی بشه.

با صدای بلندتر از حد معمول گفتم:

romangram.com | @romangram_com