#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_69


سرم را تکان دادم. امکان نداشت سعید و چارلی چیزی در مورد یک تولد بدانند و مرا بی اطلاع بگذارند. امکان نداشت.

ـ من هم چند تا آشنا توی ناسا (پنج) دارم. سعید رادوند رو که می شناسی؟ تقریبا هفته ای چند بار با چارلی هیتسون هم حرف می زنم.

با صدای بلندتر از حد معمول گفت:

ـ داری جدی حرف می زنی؟

ـ اگه خبری بود بی اطلاع نمی موندم.

احساس کردم که رو تختی کمی جا به جا شد. چشمانم را باز کردم.

آراد گفت:

ـ من به دوستم اعتماد کامل دارم. خود دانی.

عصبی بود و سعی داشت خونسرد به نظر برسد. علی رضا کمی نزدیک تر شد. بوی عطر تلخش، مشامم را پر کرد.

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ دیگه چی در موردش می دونی؟

ـ هنوز از مدارش خارج نشده.

انگار منجمد شدم. هنوز از مدارش خارج نشده بود؟ خیلی جوان بود. جوان تر از چیزی که تصورش را می کردم.

گوشی را قطع کردم و به سقف خیره شدم. باید به گفته اش اعتماد می کردم؟ نفسم را با صدا بیرون دادم و صاف نشستم. علی رضا خیلی نزدیک بود. اخم کردم. دستش را دیدم که به آرامی بالا آمد. به چشمانش خیره شدم. کمی خود را عقب کشیدم و از سمت دیگر تخت پایین آمدم. باید با سعید صحبت می کردم. شماره ی موبایلش را گرفتم. خاموش بود. هنوز برای بیدار شدن در سمت دیگر این سیاره خیلی زود بود. شماره ی خانه اش را گرفتم.

بعد از پنج بوق کسی گوشی را برداشت و با لهجه ی غلیظ مکزیکی به انگلیسی گفت:

ـ بله؟

کریستین بود، همسر سعید. سعید گفته بود کریستین چقدر به فارسی صحبت کردن علاقه دارد و چطور با اشتیاق به دنبال یاد گرفتن این زبان است. می دانستم می تواند چند کلمه ای به فارسی صحبت کند، اما ترجیح می دادم خیلی سریع با سعید صحبت کنم.

به انگلیسی گفتم:

ـ سلام کریستین. سارا هستم از ایران.

romangram.com | @romangram_com