#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_66
درک این کلمات ساده چقدر سخت بود که بارها و بارها مجبور به تکرارشان بودم؟
گفتم:
ـ علی رضا تمومش کن.
ـ پس اسمم رو هنوز به خاطر داری. سارا به من نگاه کن.
چشمانم را بی حوصله باز کردم.
آرام گفت:
ـ می خوام با یه انگشت، انگشتت رو لمس کنم. برای یه ثانیه.
با اعتراض نامش را صدا زدم.
ـ علی رضا؟
ـ جانم؟
جانم؟! چرا این طور صدایم می زد؟ دیدم، دیدم که به آرامی انگشت اشاره اش را نشانم داد و با سر اشاره ای کوچک به دستم کرد. به پهلو دراز کشیده و دستم را صاف از زیر بدنم به بیرون دراز کرده بودم.
آرام تر از قبل دوباره تکرار کرد.
ـ فقط یه ثانیه.
به انگشتش خیره ماندم. پانزده ثانیه طول کشید تا نوک انگشتش در چند سانتی متری انگشت اشاره ام متوقف شد. نمی توانستم نفس بکشم، نمی توانستم لمس شدن آگاهانه را به یاد بیاورم. این چیزی نبود که می خواستم.
فقط یک ثانیه بود. کوتاه، آن قدر کوتاه که حتی برای خاطره شدن و به یاد سپرده شدن کم بود. انگشت اشاره اش برای ثانیه ای روی انگشت اشاره ام ثابت ماند و بعد خیلی سریع دستش را کنار کشید. هیچ حسی نداشتم. به نوک انگشت خودم خیره ماندم. هیچ حسی نداشتم تا زمانی که دوباره انگشت اشاره اش روی انگشتم ثابت ماند. این بار سه ثانیه طول کشید. نفسم تند شد، نامنظم شد، گرفت. این من بودم که دستم را عقب کشیدم و با اخم نگاهش کردم. خیلی قوی بود، بیشتر از چیزی که حتی تصورش را می کردم.
با صدایی بلندتر از حد معمول گفتم:
ـ دیگه هیچ وقت بهم دست نزن.
دستانم را جمع کردم و چشمانم را بستم. صدایم کرد، جوابش را ندادم.
ـ قهری؟
romangram.com | @romangram_com