#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_65
ـ نمی تونی بهم صدمه بزنی.
روی تخت به پهلو دراز کشیدم و ادامه دادم:
ـ در نهایت می خوای چی کار کنی؟ ازم دزدی کنی؟ می تونم دوباره تمام این وسایل رو بخرم. قبل از این که بتونی بهم دست بزنی، می تونم بکشمت.
ـ اگه اسلحه داشته باشم چی؟
داشت جدی حرف می زد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ می خوای با اسلحه من رو بزنی؟ بکشی؟ باشه مهم نیست. نهایت همه چیز مرگه، به هر حال من هم یه روزی می میرم.
سرش را به اطراف تکان داد و گفت:
ـ خیلی بی خیال و بی تفاوتی. این اصلا خوب نیست.
آرنجم را ستون بدنم کردم و به چشمانش زل زدم.
ـ چیزهایی برای من مهمن، که نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونه ازم بگیرشون. پس هیچ کس نمی تونه بهم صدمه بزنه.
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
ـ سارا من نمی خوام بهت صدمه بزنم.
موبایل را از جیب شلوارم بیرون کشیدم و برای ساعت دوازده کوک کردم. دلم برای ستاره هایم تنگ شده بود.
ـ چرا پیشنهادم رو قبول نمی کنی؟ من ازت خوشم میاد.
چشمانم را بستم. چیزی برای گفتن نداشتم.
ـ می خوام بهت دست بزنم.
ـ می دونی که اجازه نداری. من خستم، می خوام بخوابم.
ـ سارا می خوام بهت دست بزنم.
romangram.com | @romangram_com