#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_63
ـ تا ظهر دفترم و بعد میرم باشگاه، شب هم میرم رصدخونه.
ـ مثل دیشب قراره تا صبح اون جا باشی؟
ـ احتمالا، اگه آراد بیرونم نکنه.
وارد لابی شدم و نگاهم روی سر کچل سرایدار ثابت ماند. برق می زد. با لبخند از جا بلند شد و سلام داد. کلید را به سمتم گرفت. کلید را گرفتم و فقط سرم را تکان دادم. دکمه ی آسانسور را زدم.
گفت:
ـ خب شاید بتونی کمی دیرتر بری رصدخونه.
صدایش درست از پشت سرم می آمد. فکر می کردم رفته باشد. اصلا متوجه حضورش نشده بودم.
ـ فردا شام مهمون تو.
وارد آسانسور شدم و دکمه ی شماره ده را فشار دادم. با دست جلوی بسته شدن در را گرفته بود. اخم کردم.
گفت:
ـ بیام بالا؟ فقط به خاطر این که مطمئن بشم توی آسانسور خوابت نمی بره.
پیشانی ام را به آینه تکیه دادم و چشمانم را بستم. صدای خفه ی بسته شدن در آسانسور را شنیدم و بعد حرکتش را احساس کردم.
گفت:
ـ هر چیزی که در مورد تو می دونم، فقط باعث میشه بیشتر گیج بشم. گره ای هستی که باز نمیشه.
صدای آرامش بیشتر شبیه یک لالایی بود.
پرسید:
ـ وقتایی که حرف نمی زنی، به چی فکر می کنی؟
romangram.com | @romangram_com