#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_62


چشم باز کردم و صاف نشستم. نیاز به توضیح داشت. چرا مجبور بودم در مورد هر چیز کوچکی توضیح بدهم؟

گفتم:

ـ اصولا اسم آدم ها رو تا وقتی واقعا بهشون نیاز نداشته باشم، توی ذهنم نگه نمی دارم. بهت میاد اسمت سامان باشه.

اخم کرد.





ادامه دادم:

ـ معمولا کسی سعی نمی کنه بهم نزدیک بشه، چون من کمی ...

سکوت کردم. چه باید می گفتم؟ من حتی چیزی برای گفتن نداشتم. کفش هایم را در آوردم و پاهایم را روی صندلی گذاشتم. خودم را جمع کردم و به پهلو شدم. به نیم رخش خیره ماندم. لبخند زیبایی داشت.

"لبخند بزن، اخم نکن."

ـ خوب به نظر نمی رسی.

ـ خستم، خوابم میاد.

ـ گاهی انگار دارم با یه بچه ی ...

با مکث کوتاهی کلامش را تغییر داد و گفت:

ـ چند دقیقه بیشتر نمونده، بعد می تونی راحت بخوابی.

تا وقتی که اتومبیل متوقف نشده بود، به نیم رخش نگاه می کردم. چند بار برگشت و نگاهم کرد، اما لبخند نزد. پیاده شدم. اتومبیل را دور زدم.

پرسید:

ـ برنامه ی فردات چیه؟

در حالی که به سمت در ورودی می رفتم، گفتم:

romangram.com | @romangram_com