#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_61
از پشت کیانا عبور کردم و به سمت در رفتم. یا باید می رفتم، یا باید می ماندم و داد می زدم. آخرین پله را که پایین آمدم، صدایش را از پشت سرم شنیدم.
ـ حامد پدرته؟
فقط سرم را به علامت منفی تکان دادم.
گفت:
ـ پس نباید زیاد نگرانش باشم.
به آسمان نگاهی انداختم. هوا کاملا تاریک شده بود. آسمان ابری بود. از پاییز و زمستان و این هوای ابری بدم می آمد. سوار شدم، سوار شد. اتومبیل را روشن کرد. سرم را تکیه دادم و چشمانم را بستم.
گفتم:
ـ تنها کسی که واقعا باید نگرانش باشی، حامده. خیلی خستم.
گفت:
ـ قراره تا رسیدن به خونه تو بخوابی و من نقش راننده رو ایفا کنم، یا می تونیم حرف بزنیم؟
ـ من با چشم های بسته هم می تونم بشنوم.
شنیدم که نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
ـ این بار می خوام من گوش کنم. بهم چند تا توضیح بدهکاری.
ـ در موردِ؟
ـ سامان نوری.
با گوشه ی چشم نگاهش کردم. لبخند نمی زد، جدی به نظر می رسید.
گفتم:
ـ اسمت علی رضا زمانیه. حامد کاری کرد که فراموش نکنم.
ـ منظورت چیه؟
romangram.com | @romangram_com