#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_60


گوشی را قطع کردم و انگشت اشاره ام را به سمت حامد گرفتم:

ـ فقط سه دقیقه.

به تنها چیزی که می توانستم درست و منطقی فکر کنم، باز نگه داشتن چشمان خواب آلودم بود.

میان چهارچوب اتاق ایستادم. مهدیس با سه گام بلند و محکم فاصله ی میز و در را طی کرد. دیدمش که با لبخند آشنا و همیشگی اش به مهدیس سلام داد و وارد شد. کنار مهدیس خیلی قد بلند به نظر می رسید. نگاهش را دیدم که خیلی سریع از روی فضای اطراف گذشت و روی چهره ی من متوقف شد. با اشاره ی احترام آمیز سر، مهدیس را پشت سر گذاشت و به سمتم آمد. خیلی راحت متوجه حضور ناگهانی کیانا سمت چپ و حامد در سمت راستم شدم. او هم متوجه شد. این را از نگاه سرگردانش میان ما سه نفر متوجه شدم. در یک قدمی ام ایستاد و سلام داد.

حامد گفت:

ـ سارا نمی خوای ما رو به هم معرفی کنی؟

به نیم رخ حامد خیره شدم. نگاهش چنان روی چهره ی او ثابت مانده بود، که اگر نامم را بر زبان نیاورده بود، شک می کردم مخاطبش من هستم یا او. از معرفی کردن آدم ها به هم منتفر بودم و حامد این موضوع را خیلی خوب می دانست. درک نمی کردم چرا از من می خواهد چنین کاری کنم! او عوض شده بود. اگر آن قدر خسته نبودم، بی هیچ حرفی می رفتم.

ـ حامد و کیانا. کیانا رفیعی. بریم.

او نگاهش را از چشمانم جدا کرد و دستش را به سمت حامد دراز کرد. با هم دست دادند. فضای اطرافم شلوغ شده بود. حامد، کیانا، مهدیس، او. این موضوع کلافه ام می کرد. با لبخند حال کیانا را پرسید.

حامد از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت:

ـ نمی خوای ایشون رو به ما معرفی کنی؟

با اخم نگاهش کردم. احتمالا نمی دید که چقدر سعی دارم خودم را کنترل کنم و همان جا بایستم. چشمانم را برای چند ثانیه بستم و دو نفس عمیق کشیدم تا بلکه آرام تر شوم. بوی عطر حامد، کیانا و او در مشامم پیچید. تلفیقی عجیب و نا آشنا از بویی سرد، شیرین و تلخ.

اسم! به دنبال یک اسم بودم. نام های زیادی در ذهنم شکل گرفت. محمد جیرانی، شهاب صولتی، کامیار شرافت و ... . این اسم ها هیچ کدام او نبودند. نام او چیز دیگری بود. نمی توانستم به یاد بیاورمش، چون مهم نبود. من هیچ وقت نام آدم هایی که مهم نبودند را وارد ذهنم نمی کردم. حامد می دانست. حامد می دانست او مهم نیست و می خواست این موضوع را به او ثابت کند، شاید هم به من یا حتی به خودش و کیانا.

ـ دکتر ... دکتر سامان نوری.

البته که نام او این نبود. او می توانست چنین نامی داشته باشد. سامان نوری. نگاه خیره اش برای لحظه ای روی چشمانم ثابت ماند و بعد لبخند زد. لبخندی عمیق.

ـ علی رضا زمانی هستم.

صدای پوزخند حامد را شنیدم. انگشتانم را مشت کردم. نمی توانستم بیشتر این فضای شلوغ را تحمل کنم.

حامد گفت:

ـ آقای دکتر یه چای در خدمتتون ...

romangram.com | @romangram_com