#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_59


چشمانم را بستم. ماشین نداشتم و او برایم آشناتر از یک راننده آژانس بود.

ـ زود بیا.

سرم را روی میز گذاشتم و صدای بسته شدن در را شنیدم.

کیف و موبایلم را از روی میز برداشتم و قبل از این که میز را دور بزنم، حامد وارد اتاق شد و گفت:

ـ کجا میری؟

ـ مگه نگفتی برم خونه؟

ـ آره، ولی میشه بگی اون پسره، دکتره، این جا چی کار می کنه؟

دوربین های مدار بسته ی داخل خیابان! چه انتظار دیگری می توانستم از مهدیس و کیانا داشته باشم؟ البته که کوچک ترین نکات به حامد گزارش می شد. به چهره اش خیره شدم. ناراضی نبود، نه کلامش، نه رفتارش، اما چیزی در چهره اش بود. چیزی شبیه همان که در چشمان او دیده بودم، کنجکاوی.

ـ زنگ بزن بگو بیاد بالا.

با چشمانی که از تعجب گرد شده بود نگاهش کردم! کاملا جدی بود. حامد در مورد او کنجکاو بود. چرا؟ چون برای برگرداندنم به خانه، به دنبالم آمده بود؟ چون او را از نزدیک ندیده بود؟

ـ حامد من ...

اخم کرد و گفت:

ـ هیس. فقط زنگ بزن بگو بیاد بالا می خوام ببینمش.

گوشی را از جیب مانتویم بیرون کشیدم و دوباره زنگ زدم.

با اولین بوق گوشی را برداشت و گفت:

ـ من پایین منتظرتم خانومی.

ـ بیا بالا.

ـ چی؟

ـ طبقه دوم.

romangram.com | @romangram_com