#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_58
ـ دیشب رفته بودی رصدخونه؟
نگاهم را از روی برگه های پرینت گرفته شده ی ترجمه مقاله ی بابک فردوسی (چهار) گرفتم و به چهره اش خیره شدم. حامد چند سال داشت؟ پنجاه؟ شصت؟ تخمین سن آدم ها از روی چهره شان در تخصص من نبود. خوش قیافه بود، خصوصا وقتی می خندید. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و دوباره به کلمات مقابلم خیره شدم. اشکال ترجمه داشت. کلمات دقیق و درست ترجمه نشده بودند.
ـ برو خونه، خیلی خسته به نظر می رسی.
برگه ها را روی میز انداختم و گفتم:
ـ الان میرم.
خط کیانا را گرفتم و منتظر شدم. از پشت کرکره های باز شده می توانستم ببینمش که با چه سرعتی از کنار میز مهدیس به سمت میزش در سمت دیگر سالن می رود.
ـ بله؟
ـ کی مقاله ی فردوسی رو ترجمه کرده؟
ـ طاهری.
ـ بهش بگو گند زده.
ارتباط را قطع کردم و دیدمش که کلافه به سمت اتاق من چرخید.
موبایل را برداشتم و شماره "دوستم" را گرفتم. با دومین بوق گوشی را برداشت.
ـ سلام سارا خانم. چطوری؟
ـ خوابم میاد و خیلی خستم.
با مکث کوتاهی گفت:
ـ هنوز دفتری؟
صداهای عجیب و غریبی از آن طرف خط به گوش می رسید. نمی خواستم در مورد منبعشان حتی فکر کنم.
ـ دارم میرم خونه.
ـ می تونی صبر کنی؟ من حدود نیم ساعت دیگه میام دنبالت و می رسونمت خونه.
romangram.com | @romangram_com