#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_57
سرم را چرخاندم. پیرمرد داشت از خیابان عبور می کرد.
گفتم:
ـ دیشب اصلا نخوابیدم.
ـ چه می کردی خانومی؟
کامل به سمتم چرخیده بود. سمت دیگر صورتش را با دقت بررسی کردم. یک خال کوچک و کمرنگ دیگر چند سانت بالاتر از ابرویش قرار داشت.
ـ رصد.
ـ چی؟
ـ هیچی. بریم؟
نگاهم را از خالش گرفتم و به لیوان خالی ام چشم دوختم. دلم یک لیوان چای دیگر می خواست و یک کاپ کیک شکلاتی دیگر.
اتومبیل را مقابل دفتر پارک کرد و گفت:
ـ من تا ساعت هفت مطبم، ولی بعدش تا یکی، دو ساعت وقتم آزاده. می تونیم اون یکی، دو ساعت رو با هم بگذرونیم.
به چشمانش خیره شدم و نفسم را با صدا بیرون دادم. وقت گذراندن با آدم ها! این چیزها از من بعید بود.
ـ دیشب اصلا نخوابیدم، ترجیح میدم برم خونه و بخوابم.
ـ کی میری خونه؟
شانه بالا انداختم. این تنها چیزی بود که در زندگی من ساعت مشخصی نداشت.
گفت:
ـ هر وقت خواستی بری خونه، بهم زنگ بزن. باشه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و پیاده شدم. پیاده رو خلوت بود. خیلی سریع وارد ساختمان شدم.
تمام طول روز با مقاله ها و عکس ها و اشتباهات احمقانه ی دیگران سر کردم و فقط لیوان قهوه های غلیظ کیانا چشمانم را باز نگه داشته بود. با وجود بی خوابی های آن چند روز قبل از سفر کنسل شده ام و آن برنامه ی فشرده، خیلی از برنامه زمان بندی شده ام جلوتر بودم. ده روز دیگر باید تمامی صفحات مجله را می بستم و من فقط به اندازه ی هشت روز کار داشتم. دو روز زمان اضافی داشتم، اما نمی خواستم ریسک کنم. همیشه همه چیز آن طوری که می خواستم، پیش نمی رفت.
romangram.com | @romangram_com