#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_56
متعجب نگاهم کرد و گفت:
ـ باشه باشه، چرا عصبانی میشی؟! من فقط کنجکاو بودم بدونم کیانا کیه، همین.
کمی به سمتش چرخیدم. زیاده روی کرده بودم.
با مکث طولانی و صدای آرام تر گفتم:
ـ اون تو دفتر کارهای من رو انجام میده.
لبخند به نرمی روی لبانش نشست و گفت:
ـ دقیقا چه کارهایی؟
ـ هر کاری که داشته باشم.
ـ مثلا؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ نمی دونم، اون همه کار انجام میده.
ـ دوست دارم باهاش آشنا بشم.
دوباره شانه بالا انداختم. بی صدا خندید.
سینی مقوایی محتوای دو لیوان چای و دو کاپ کیک شکلاتی را به دستم داد و سوار شد. در سکوت به بیرون خیره شده بودم و چای و کیک می خوردم. آدم ها با عجله از کنار هم عبور می کردند. پیرمردی عصا به دست از مقابل اتومبیل عبور کرد. لحظه ای سرش را چرخاند و به چشمانم خیره ماند. صورت چروک خورده و سفیدی داشت. موهای کم پشت و خاکستری رنگ داشت. بینی اش بزرگ بود و چشمان آبی رنگش از پشت پلک های افتاده اش به خوبی پیدا بود. لبخند زد. چروک های صورتش بیشتر شد و من به یاد مرگ یک سیاره افتادم.
گفت:
ـ دیشب خوب نخوابیدی؟
سرم را به سمت صدا چرخاندم و نگاهش کردم.
با انگشت اشاره اش، جایی نزدیک چشمانم را نشان داد و ادامه داد:
ـ زیر چشمات خیلی گود افتاده، انگار دیشب خیلی خوب نخوابیدی.
romangram.com | @romangram_com