#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_55


پرسیدم:

ـ مُرد؟

از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:

ـ دوازده سال ازش مراقبت کردم. خیلی گنده شده بود. تقریبا سرش تا روی سینم می رسید. مریض شد، برای این که زجر نکشه، بردمش دامپزشکی و گفتم خلاصش کنن.

نفسم را با صدا بیرون دادم. درک کارش برایم سخت بود. به خاطر یک مریضی او را کشته بود؟ اگر کسی می خواست همین رفتار را با او بکند، باید تا الان هزاران هزار بار به خاطر یک سرماخوردگی ساده می مرد.

ـ چرا این کارو کردی؟ اون فقط دوازده سالش بود.

ـ اون نهایتا یک یا دو سال دیگه با زجر و عذاب زنده می موند. نمی خواستم زجر کشیدنش رو ببینم.

گفتم:

ـ فکر کنم از سگ ها خوشم بیاد. هیچ وقت از نزدیک ندیدمشون.

با لبخند گفت:

ـ من دو تا سگ دارم. پاپی دو سالشه. خیلی با نمکه. موهای بلند خاکستری داره. من رو خیلی دوست داره، ولی اصلا طرف پارسا نمیره. اون یکی هفت ماهشه و بر خلاف پاپی، همه جا دنبال پارساست.

شلوار جین و بلوز مردانه ای به تن داشت. از آشفتگی عمدی موهایش خوشم می آمد.

پرسید:

ـ کیانا کیه؟

از سوال ناگهانی اش جا خوردم! کیانا واقعا چه کسی بود؟ کلمه ای که با سوالش در ذهنم تداعی شد را بر زبان آوردم.

ـ هیچ کس.

ـ خواهرته؟

با اخم و صدایی بلندتر از حد معمول گفتم:

ـ من خواهر ندارم.

romangram.com | @romangram_com