#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_53
ـ تمومش کن.
از دخالت آدمی که حامد به زندگی ام سنجاقش کرده بود، خوشم نمی آمد.
قبل از این که کامل از در خانه خارج شوم گفت:
ـ کلید رو میدم به سرایدار کچل.
و با صدا خندید. اگر او نمی دانست من دیگران را به چه القابی خطاب می کنم، چه کسی باید خبردار می بود؟
سوار آسانسور شدم. آسانسور یک طبقه پایین تر ایستاد. در باز شد. چهره ی خندان وحید با دیدنم در لحظه ای کوتاه بی حالت شد و بعد اخمی عمیق میان ابروان خوش حالتش نشست.
با سردترین لحن ممکن گفت:
ـ کیانا کجا موند؟
این خصومت وحید، نمی توانست دلیلی جز آن سنجاق نامرئی داشته باشد که به واسطه ی حامد، زندگی کیانا را به من وصل کرده بود. نمی فهمیدم کیانا با وجود آگاهی از این خصومت، چطور هنوز همه جای زندگی من دیده می شود؟ تنها واکنشم به سوالش، اخم روی پیشانی ام بود و زدن دوباره دکمه ی لابی. درهای آسانسور بی صدا بسته شد.
از لابی بیرون آمدم و اتومبیلش را دیدم که وارد کوچه شد و مقابل در ایستاد. جلو رفتم و سوار شدم.
ـ صبح بخیر خانمی.
اتومبیل که حرکت کرد، برای چند ثانیه ی کوتاه سرش را چرخاند و گفت:
ـ سارا خوبی؟
ـ آره.
ـ همین؟
ـ چیز دیگه ای باید می گفتم؟
نفسش را بی صدا بیرون داد و گفت:
ـ نه. گفتم شاید بخوای حال من رو هم بپرسی.
در داشبورد را باز کردم. بسته شکلات تلخ جدیدی درون داشبورد قرار داشت. به نیم رخش خیره شدم و بسته را برداشتم و باز کردم. تکه ای از آن را جدا کردم و به دهان گذاشتم.
romangram.com | @romangram_com