#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_52


ـ حیف شد که نمی دونی. شاید دوباره برات نسکافه می گرفت.

شال سرمه ای رنگ را از دستش بیرون می کشیدم که موبایلم زنگ زد. کمی دورتر، روی میز کوچک کنار تخت گذاشته بودمش. برداشتمش و با دیدن نام "دوستم" متعجب به کیانا خیره شدم که نگاهش روی دستم ثابت مانده بود.

پرسید:

ـ کیه؟

بی توجه به سوالش، به سمت هال رفتم و موبایل را روی گوشم گذاشتم.

ـ صبح بخیر. بیداری؟

لحنش چنان شاد و سر زنده بود که می توانستم چهره اش را با آن لبخند همیشگی در ذهنم تصور کنم.

ـ بیدارم.

ـ خوبه. بیا پایین با هم بریم صبحونه بخوریم و بعد خودم می رسونمت سر کار.

به کیانا خیره شدم. دست به سینه شانه اش را به چهارچوب در تکیه داده بود و با دقت نگاهم می کرد. دیگر به این نگاه های خیره و دقیقش عادت داشتم.

گفتم:

ـ من صبحانه فقط چای و کیک یا بیسکویت می خورم.

ـ عالیه. یه جایی رو می شناسم که کاپ کیک های فوق العاده ای داره. من تا سه دقیقه دیگه دم در منتظرتم.

گوشی را درون جیب شلوارم گذاشتم و رو به کیانا گفتم:

ـ لازم نیست حامد چیزی در مورد این موضوع بدونه.

ـ دکتر؟!

سرم را به علامت مثبت تکان دادم و شال را روی سرم انداختم.

با لبخند گفت:

ـ وقت خوبیه که دوباره اسمش رو بپرسی.

romangram.com | @romangram_com