#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_51
ـ چطور جرات کردی با کسی که نمی شناسی بری شمال؟
ـ اون هیچ وقت نمی تونست بهم صدمه بزنه.
دست از برس کشیدن به موهایم برداشت و با صورتی سرخ شده، برس را به روی تخت پرتاب کرد.
با صدای بلند گفت:
ـ درسته. من بیشتر نگران اون بودم تا تو.
عصبانی بود. به سمت کمد رفت. از داخل آینه می دیدم که چطور سعی دارد با کشیدن نفس های منظم و عمیق این عصبانیتی که دلیلی برایش نمی یافتم را کنترل کند.
ادامه داد:
ـ این دکتره چطور آدمیه؟
ـ چرا می پرسی در صورتی که دیدیش؟
از جا بلند شدم و شروع کردم به پوشیدن لباس هایی که روی تخت گذاشته بود. لباس زیر سِت سفید، شلوار جین آبی.
گفت:
ـ خیلی خوش تیپ و جنتلمن به نظر می رسید.
بلوز آستین بلند سفید و ساده.
ـ ظاهرا خیلی زود با بعضی سلیقه هات آشنا شده. مثلا خیلی زود فهمیده چطور می تونه با یه لیوان نسکافه تو رو از دفتر بیرون بکشه.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
ـ نسکافه ی خوبی بود.
ظرف کرم را به طرفم گرفت و گفت:
ـ اسمش چیه؟
شانه بالا انداختم و کمی از کرم را به دست و صورتم زدم. نفسش را با صدا بیرون داد و از داخل کمد مانتوی مشکی پاییزه ام را به سمتم گرفت.
romangram.com | @romangram_com