#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_5
گفتم:
ـ آره.
ـ دو پرس قزل، دو تا نوشابه، با تمام مخلفات لطفا.
گفتم:
ـ من فقط آب می خوام، نوشابه دوست ندارم.
با لبخند سفارشش را اصلاح کرد.
با رفتن گارسون دوباره به سمتم خم شد و گفت:
ـ شما که واقعا نمی خواید توی این دو روز فقط بخوابید؟
ـ خب، احتمالا نه؛ فکر کنم بهتره برگردم سر کار.
بی صدا خندید و گفت:
ـ چرا از این دو روز وقت آزادتون استفاده نمی کنید؟ کوه نوردی رو امتحان کنید، یا یه سفر چند ساعته به جاده چالوس، یه مهمونی یا ... شاید هم قبول دعوت من به شام فردا شب.
نگاهش کردم. کتش را از پشتی صندلی آویزان کرده و آستین های پیراهنش را کمی بالا زده بود. ساعت مچی اش پیدا بود. بزرگ بود و سیاه رنگ.
ـ من برنامه ی خاص خودم رو برای کوه دارم که نمی خوام به هم بریزمش. سفر به هر جایی رو دوست ندارم و تا حالا جاده چالوس نرفتم و از مهمونی رفتن هم به هیچ عنوان خوشم نمیاد.
گارسون کاسه ی سفید سوپ را مقابلم گذاشت. با نوک قاشق کمی مزه اش کردم. طعم غریبه ای داشت. دوباره مزه کردم. از طعمش خوشم می آمد. بعد از اولین قاشق تازه متوجه شدم چقدر گرسنه هستم. احتمالا قبل از آن لیوان داغ نسکافه ی داخل مطب، آخرین چیزی که خورده بودم آن چند تکه بیسکویت و یک لیوان نسکافه ی سردی بود که کیانا حدود ساعت شش بعد از ظهر روی میزم گذاشته و من ساعت ده برای خوردنشان فرصت پیدا کرده بودم. صاف نشستم و به غذای دست نخورده اش خیره شدم. قاشق را بی هدف میان کاسه ی سوپ می چرخاند.
گفت:
ـ و در مورد پیشنهاد آخرم؟
نگاهش کردم.
ـ کدوم پیشنهاد آخر؟
تمرکز نداشتم. قاشقش را رها کرد و با انگشت، اشاره ی کوچکی به گارسون کرد. خیلی سریع جای کاسه ی خالی سوپ با دیس ماهی پر شد. با چنگال تکه ی کوچکی از ماهی را به دهان گذاشتم. طعم خوبی داشت، ولی کامل نبود. چیزی کم داشت.
romangram.com | @romangram_com