#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_49


ـ موقعیت! پیشنهاد! من اصولا با آدم بودنت مشکل دارم.

سرخ شد. مسلما برداشت اشتباهی از منظورم داشت.

ادامه دادم:

ـ من اصولا با هیچ آدمی راحت نیستم، پس ...

نفسم را با صدا بیرون دادم و دوباره پشت تلسکوپ قرار گرفتم.

ـ آسمون، این تنها چیزیه که بهش فکر می کنی.

ـ دقیقا.

گفت:

ـ در مورد پیشنهادم فکر می کنی؟

صدایش خیلی نزدیک بود. تنها یک قدم با من فاصله داشت. این نزدیکی برایم خوشایند نبود. چه باید می گفتم؟ همان خاطره ی دوستی با محمد برایم کفایت می کرد. به یاد آوردمش، خیلی واضح و شفاف. این که چقدر زود این فاصله ی همیشگی ام را با آدم ها پشت سر گذاشت و نزدیک شد. نزدیک و نزدیک تر. داشتن یک دوست، حس خوب و جدیدی برای من بود، ولی این دوستی فقط حرف زدن نبود، فقط درد و دل کردن و مشورت و لبخند زدن نبود، محمد چیز بیشتری می خواست. چیزی که من قادر به انجامش نبودم. او می خواست لمسم کند.

ـ در موردش فکر می کنم.

ـ چطوری باید صدات کنم؟ سارا یا ونوس؟

ـ سارا.

وارد لابی که شدم، هوا کامل روشن شده بود. چیزی که می خواستم، چند ساعت خواب بود و یک فنجان قهوه ی تلخ. درست کردن نوشیدنی تخصص من بود. قهوه ی تلخ و غلیظ، داخل یک لیوان بزرگ که احتمالا می توانست تا فردا صبح بیدار نگه ام دارد. با لیوان وارد حمام شدم. لباس هایم را در آوردم و مقابل آینه ایستادم.

این من بودم، سارا مجد، دختر استاد محمدرضا مجد. موهایم را به دو قسمت تقسیم کردم. این من بودم، ونوس. قیچی را برداشتم و فقط یک فشار کوچک روی دسته ی سیاهش، باعت شد نیمی از موهایم روی کف سرامیکی و سفید حمام بریزد. نفسم را با صدا بیرون دادم. این موها آشفته ام می کرد. نیمه ی دیگر موهایم را میان دستانم گرفتم و قیچی کردم. تمام قهوه ام را یک باره سر کشیدم.

حدود یک ساعت در وان دراز کشیده بودم و با تمام قدرت در مقابل بسته شدن ناخودآگاه چشمانم، مقاومت می کردم. وقتی از حمام خارج شدم، کیانا داخل اتاق، پشت به من و رو به کمد لباس ها ایستاده بود. در حالی که یکی از شلوارهایم را در دست داشت، چرخید. نگاهش روی موهایم ثابت ماند. مقابل میز توالت نشستم و از داخل آینه به چهره ی بی رنگ و خشک شده اش خیره شدم. چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاید.

شلوار را روی تخت انداخت و گفت:

ـ تو دوباره این کارو کردی؟ این اصلا خوب به نظر نمی رسه.

با یک گام فاصله پشت سرم ایستاد و بعد خیلی آهسته و با احتیاط، دستش را از کنارم عبور داد. کمی روی صندلی جا به جا شدم و بعد به یاد آوردم. او خیلی چیزها در مورد من می دانست. او می دانست که چقدر روی لمس شدن از طرف دیگران حساس هستم.

romangram.com | @romangram_com