#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_48


مقابل تلسکوپ ایستادم. نفس در سینه ام حبس شد. چقدر این سه روز طولانی بود!

گفت:

ـ دارم در مورد کسی حرف می زنم که باعث شده اِنقدر به دیگران بی توجه باشید. شوهر که نداری، پس احتمالا در مورد دوست پسرت حرف می زنم.

به آسمان خیره شدم. ماه و خوشه ی پروین (سه) خیلی نزدیک بودند و امشب قرار بود نزدیک تر هم شوند.

ـ خیلی قشنگه.

ادامه داد:

ـ کیه که اِنقدر تمام هوش و حواس ونوس خانم رو برده؟ واقعا ارزشش رو داره؟

صاف ایستادم و به سمتش چرخیدم. دست به سینه ایستاده و نگاه خیره اش روی چشمانم ثابت مانده بود. آدم ها، آدم ها، آدم ها. من که با آن ها کاری نداشتم، چرا رهایم نمی کردند؟ چرا اجازه نمی دادند زندگی کنم، خودم باشم؟

ـ با این سوال ها، به چی می خوای برسی؟

ـ هیچی.

ـ من از کنایه شنیدن خوشم نمیاد.

قدمی به جلو گذاشت و گفت:

ـ فقط می خوام بدونم اون آدم کیه؟ دارم در مورد دوست پسرت حرف می زنم.

دوست پسرم؟! چرا فکر می کرد دوست پسر دارم؟

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ من اصولا با آدم ها خیلی راحت نیستم. فرقی نمی کنه جنسشون چی باشه، زن باشن یا مرد. فرقی نمی کنه اسمشون چی باشه، آراد مهرگان یا ... یا هر چی. فرقی نمی کنه لقب و عنوانشون چی باشه، دوست پسر، دوست، همکار، فامیل.

ـ جواب سوال من اِنقدرها هم طولانی نبود.

ـ دوست پسر ندارم.

ـ خوبه. حالا موقعیت من کمی فرق کرده. شاید بخوای در مورد پیشنهادم فکر کنی.

romangram.com | @romangram_com