#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_47
صدای سعیدی بود. صدای قدم هایش جایی در پشت سرم متوقف شد.
آراد مهرگان گفت:
ـ ممنون آقای سعیدی، خانم چیزی میل ندارن.
مستقیم به چشمانش خیره شدم و گفتم:
ـ اتفاقا خیلی تشنمه. شکلات داری عمو مسعود؟
عمو مسعود؟! چند وقت بود او را عمو مسعود خطاب نکرده بودم؟ شاید از وقتی بابا گفته بود بزرگ شده ام. نگاهم را از چشمان سیاه آراد گرفتم و به سمت سعیدی چرخیدم. متعجب نگاهم می کرد. لیوان خوش رنگ چای و یکی از آن شکلات های درون ظرف را برداشتم.
ـ خیلی جوون تر از چیزی هستی که انتظارش رو داشتم. وقتی مقاله هایی که به اسم ونوس نوشته شده بود رو می خوندم، فکر می کردم با یه آقای جا افتاده و مسن که پر از تجربه ست طرف هستم، نه یه دختر بچه.
ـ شما اشتباه فکر می کنید. کاری از دستم برای اصلاح این اشتباه بر میاد آقای آراد مهرگان؟
نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و لبخند زد و گفت:
ـ نه، خوشم اومد. این طوری مطمئنم دارم با ونوس حرف می زنم. قاطع و محکم، مثل نوشته هاش.
نیمی از چای را سر کشیدم و لیوان را به سمتش گرفتم. با تعجب به دست و چهره ام نگاهی انداخت و بعد با تردید لیوان را گرفت.
گفتم:
ـ ما قبلا زیاد همدیگه رو دیدیم.
ـ البته بی توجهی های شما هیچ وقت از یادم نمیره.
بارها متوجه شده بودم چه تلاشی برای جلب کردن توجهم دارد.
گفتم:
ـ من اصولا همین طوری هستم.
ـ بله. خیلی طول کشید، اما کاملا متوجه این موضوع شدم. اون آدم، اِنقدر خاص هست که باعث بشه توجه من رو نادیده بگیری؟
ـ اون آدم؟!
romangram.com | @romangram_com