#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_46


ـ چرا؟

سعیدی با لبخند گفت:

ـ نمی دونم، از بالا دستور دادن. یه پسر جوون رو به جاش گذاشتن. اسمش آراد مهرگانه.

آراد مهرگان. دورادور می شناختمش. چند باری او را در رصدها دیده بودم. نامش زیاد به گوش می رسید. همیشه آن قدر حضورش پر رنگ و همراه با هیاهو بود که ندیدنش امکان پذیر نبود.

ـ این جاست؟

ـ آره توی دفترش نشسته.

به چشمان سعیدی خیره شدم. چند سال بود که این جا کار می کرد؟ بیست سال؟ شاید هم بیشتر. از اولین باری که همراه بابا به این جا پا گذاشته بودم، حضور داشت.

گفتم:

ـ نمی خوام بفهمه من کی میام و کی میرم.

ـ نگران نباش دخترم، می دونم نباید چیزی بگم. امشب که این جایی؟

امشب خاص بود. تمام شب ها برای من خاص بودند. وارد ساختمان شدیم.

پرسیدم:

ـ خیلی ها هستن؟

ـ نه فکر نکنم. تا جایی که خبر دارم چند تا از بچه های همیشگین.

از پله ها بالا رفتم. همیشه اولین نفر بودم، اما نه این دفعه. دیدمش، پشت تلسکوپ ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد.

گفت:

ـ دیروز خیلی اتفاقی متوجه شدم آشنایی با چه کسی رو از دست دادم. ونوس.

البته که مخاطبش من بودم. صاف ایستاد و به سمتم چرخید. خیلی جوان تر از چیزی بود که به یاد داشتمش. بوی عطر سردش تمام فضای سالن را پر کرده بود. دو گام به جلو برداشت و سر تا پایم را از نظر گذراند.

ـ دخترم برات چایی آوردم.

romangram.com | @romangram_com