#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_45
گفت:
ـ سارا؟
مقابل در دفتر ایستادم. لیوان خالی را به دستش دادم و گفتم:
ـ خوش مزه بود. من کار دارم.
ـ می خوای بری؟
میان چهارچوب در ورودی ساختمان ایستادم و گفتم:
ـ نه، می خوام تا صبح این جا بایستم و ...
ـ اذیت نکن سارا.
به او پشت کردم و در را بستم. حوصله اش را نداشتم. اصولا حوصله ی آدم ها را نداشتم. همه شبیه هم بودند.
کیانا خودش در را برایم باز کرد. با آن چشمان گرد شده از تعجب، نیازی نبود چیزی بپرسم. احتمالا در تمام مدت، با مهدیس، فیلم دوربین های مدار بسته ی مقابل ساختمان را می دیدند. هر دو برای رفتن آماده بودند. از میانشان گذشتم و وارد اتاقم شدم. باید ایمیلم را چک می کردم. از ایمیل سعید خبری نبود. باید تا فردا صبح صبر می کردم. احتمالا فرستادن اطلاعات جدید را گذاشته بود برای آخر شب. این فاصله ی زمانی بیست و چهار ساعته، خیلی خوب نبود.
"شبیه معتادا شدی." جمله اش را به یاد آوردم. درست می گفت. من به خیلی چیزها معتاد بودم. به یک لیوان نسکافه ی خوش طعم، به اطلاعات سعید، به رصدخانه، من به شب هم اعتیاد داشتم.
چیزی به غروب خورشید باقی نمانده بود. رصدخانه مقصد بعدی ام بود. از دفتر بیرون آمدم. هیچ کس در سالن دیده نمی شد. نیم نگاهی به دفتر خالی حامد انداختم. باید با او حرف می زدم. این دفتر نیاز به کمی تغییر داشت.
از محوطه ی نیمه روشن رصدخانه می گذشتم. مسعود سعیدی با لبخند از ساختمان خارج شد و با گام هایی بلند جلو آمد. از رنگ جوگندمی موهای پر پشتش خوشم می آمد.
در یک قدمی ام ایستاد و گفت:
ـ خوش اومدی. آقای نجفی می گفت رفتی سفر. خوش گذشته؟
حامد، تمام کسانی که مرا می شناختند از این سفر مطلع کرده بود. احتمالا هنوز خبر از دست دادن پرواز به گوش سعیدی نرسیده بود، که این طور با اشتیاق در مورد سفرم می پرسید. به سمت ساختمان به راه افتادیم.
ادامه داد:
ـ خبر داری مسئول رصدخونه عوض شده؟
با تعجب نگاهش کردم. محمد کبیری رفته بود؟!
romangram.com | @romangram_com