#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_44
با گوشه ی چشم نگاهش کردم. چرا این قدر لبخند می زد؟ چرا این قدر کنجکاوی می کرد؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
ـ یه مقاله و دو تا گزارش و چند تا عکس رو بررسی می کردم.
ـ در مورد چی بودن؟
ـ نزدیک ترین سیاره ی فراخورشیدی به زمین.
ـ این به زبون ساده دقیقا چی هست؟
ایستادم و نگاهش کردم. ایستاد و لبخند زد.
گفتم:
ـ وقتی در مورد نجوم چیزی نمی دونی، چرا این قدر کنجکاوی می کنی؟ این ساده ترین جمله ای بود که می شد در موردش توضیح بدم.
ـ تو خیلی ساکتی، دوست دارم حرف بزنی.
نفسم را با صدا بیرون دادم. دو اتومبیل پشت سر هم پارک کردند و قبل از همه، زن جوان بلند قامتی از صندلی جلوی اتومبیل عقبی پیاده شد. نگاهی به درون اتومبیل ها انداختم. اتومبیل اول چهار سرنشین داشت و سه نفر هم در اتومبیل عقبی نشسته بودند. ایستادم و چرخیدم.
ـ چرا داری بر می گردی؟
چرا من باید این قدر در مورد ساده ترین چیزها به او توضیح می دادم؟ مقابلم ایستاد. ایستادم.
ـ چرا حرف نمی زنی؟
از کنارش گذشتم. جرعه ای از نسکافه را نوشیدم. نسکافه خوردن حس خوبی داشت.
ـ خیلی سوال می پرسی.
ـ اگه خودت حرف بزنی و این کنجکاوی دیوونه کننده رو ارضا کنی، دیگه چیزی نمی پرسم.
ـ چی می خوای بدونی؟
حوصله اش را نداشتم. اصولا حوصله ی آدم ها را نداشتم. همه شبیه هم بودند.
romangram.com | @romangram_com