#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_43


نسکافه! دلم نسکافه می خواست. نیم نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم. ده دقیقه به پنج بعد از ظهر بود. حامد دو ساعت قبل از دفتر بیرون رفته بود. فقط موبایلم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. کیانا روی میز مهدیس کمی خم شده بود و بی صدا می خندیدند. کیانا با دیدنم صاف ایستاد. شالم را از روی میز مهدیس برداشتم.

ـ به حامد بگم کجا رفتی؟

با اخم نگاهش کردم و گفتم:

ـ از کی قرار شده به شما و حامد جواب پس بدم؟

نگاهش را از نگاهم گرفت و رو به مهدیس گفت:

ـ آقای بینش رفتن؟

از دفتر خارج شدم. در واحد یک کاملا بسته بود. همه رفته بودند. از ساختمان که خارج شدم، دیدمش که از اتومبیلش فاصله گرفت و با گام های بلند خودش را به من رساند. دو لیوان کاغذی بزرگ در دست داشت. از همان چند گام فاصله هم می توانستم بوی خوش نسکافه را استشمام کنم. لیوان را از دستش بیرون کشیدم و صدای خنده اش بلند شد.

ـ شبیه معتادا شدی.

سرم را بالا گرفتم. با لبخند نگاهم می کرد.

ادامه داد:

ـ وقتی این طوری به لیوان نسکافه حمله می کنی، چه فکر دیگه ای می تونم بکنم؟

نگاهم به رنگ زیبای نسکافه ی درون لیوان ثابت ماند. مزه اش کردم. خوب بود.

گفت:

ـ قدم بزنیم؟

پیاده رو خلوت بود. اولین گام را به سمت بالای خیابان برداشت. همراهی اش کردم. زنی کوتاه قد، کمی جلوتر، مقابل مغازه ی لوازم خانگی فرشید ایستاده بود. نگاهش را دنبال کردم. با دقت به اتوی سفید رنگ پشت ویترین خیره شده بود.

گفت:

ـ امروز کار چطور پیش رفت؟

ـ خوب بود.

ـ همین؟ نمی خوای بگی چی کار کردی؟

romangram.com | @romangram_com