#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_42
ـ فکر کردم کنجکاویت فقط به زیر و رو کردن کیف و نگاهی به دفترچه های خصوصیم ختم شده، ولی ظاهرا اشتباه می کردم.
ـ نمی خوای جواب بدی؟ پرسیدم نهار خوردی؟ داشتم برای خودم نهار می گرفتم، گفتم شاید دوست داشته باشی برای تو هم نهار بگیرم. اصلا چرا نمیای با هم بریم بیرون پیتزا بخوریم؟
در اتاق بی صدا باز شد. کیانا با گام هایی آهسته وارد شد و بشقاب ماکارانی را لبه ی میز گذاشت و بطری آب معدنی را کنارش قرار داد. بوی خوبی می داد.
ـ همین الان می خوام نهار بخورم.
ـ نهار چی داری؟
ـ ماکارونی.
کیانا را دیدم که میان راه خیلی ناگهانی ایستاد و چرخید. چشمانم را بستم.
پرسید:
ـ چقدر دست و دل بازی؟ می تونم روی نصف غذات حساب باز کنم؟
ـ مزاحمی. هم کار دارم و هم می خوام نهار بخورم.
گوشی را قطع کردم. کیانا هنوز میان چهارچوب ایستاده بود.
گفت:
ـ ما واقعا نگرانت شدیم. اون مَرده که ناراحتت نکرد؟ البته فکر کنم باید بیشتر نگران اون باشم تا تو.
حداقل کیانا در بعضی موارد مرا بیشتر از حامد می شناخت. حامد نگران من بود و کیانا نگران آن مرد غریبه. لپ تاپم را کنار زدم و بشقاب غذا را مقابلم گذاشتم. بوی خوبی داشت. یکی از پاپیون های خوش رنگ درون بشقاب را با چنگال به دهان گذاشتم. طعم لذیذی داشت. بی شک دستپخت خود کیانا بود. می شناختمش.
ـ خیلی اذیت نشد. جای نگرانی زیادی نیست.
قدمی جلو گذاشت و گفت:
ـ چی کارش کردی؟
با اخم سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. نفسش را با صدا بیرون داد و قدمی عقب گذاشت. لحظه ای خیلی کوتاه گردن متورم و قرمز شده اش را به یاد آوردم. اگر اذیت و ناراحت شده بود، بی شک برخورد دیگری می داشت. دو پاپیون را به چنگال زدم و به دهان گذاشتم. پیغام فرستاد.
ـ «نسکافه مهمون من، بیا پایین.»
romangram.com | @romangram_com