#_آسمان_دیشب_آسمان_امشب_پارت_41


ـ قرص های فشارم رو بیار. دو تا آرام بخش قوی می خوام. نه، شاید بهتره زنگ بزنی اورژانس.

مسلما به اورژانس نیازی نداشت. به عنوان مقاله خیره شدم. "همزاد زمین" (دو) چندان هم بد به نظر می رسید. حدس زدن این که موضوع مقاله چیست، خیلی سخت نبود. مقاله در مورد نزدیک ترین سیاره ی فراخورشیدی به زمین بود. نگاهی به نام نویسنده ی مقاله انداختم. شایان بینش (چشم قشنگ). نام شایان بینش هیچ چیز را در ذهنم تداعی نمی کرد و کیانا این موضوع را خیلی خوب می دانست. می دانست که زمان زیادی لازم است تا نام ها را به خاطر بسپارم و دقیقا به همین دلیل بود که خودش مثل همیشه نام "چشم قشنگ" اصطلاحی که همیشه در مورد شایان بینش به کار می بردم را تایپ کرده بود. با دیدن نامش نفس راحتی کشیدم. نوشته ها و مقالاتش را خوب می شناختم. نوشته هایش قابل اعتماد بود با تنها یک درصد خطا. احتمالا یکی از پوشه های عکس مربوط می شد به همین مقاله اش. عکس ها را خودش انتخاب می کرد، اما سلیقه ی خوبی برای انتخابشان نداشت.

ـ سارا اذیتت که نکرد؟

سرم را بالا گرفتم و به حامد خیره شدم. هنوز رنگ پریده بود. لیوان آب را روی میز گذاشت. کیانا دقیقا پشت سرش ایستاده بود.

ـ کی؟

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ همون آقایی که باهاش رفتی بیرون.

ـ آهان. نه، چرا باید اذیتم می کرد؟

گفت:

ـ بهت دست زد؟

ـ نه، ولی ...

ـ ولی چی؟

اخم کردم. اخلاقم را می دانست و باز با این طور عکس العمل نشان دادن باعث می شد سکوت کنم. به مانیتور خیره شدم و شروع کردم به خواندن مقاله. دو غلط املایی داشت. تمام اطلاعاتش در مورد منظومه آلفا قنطورس (دو) درست بود، ولی کامل نبود. چند تذکر و نکته مهم را در انتهای مقاله اش نوشتم و فایل را بستم.

سرم را که بلند کردم، نه از کیانا و حامد خبری بود و نه از آن لیوان نیمه پر روی میز. نفسم را بیرون دادم و بلند شدم. از گوشه ی کرکره ها به بیرون خیره شدم. به راحتی می توانستم اتاق حامد را ببینم. پشت میزش نشسته بود. به نظر آرام و خوب می رسید. کیانا مقابل میزش ایستاده بود، حرف می زد و او گوش می داد. بدون شک موضوع صحبتشان من بودم. مهدیس لبه ی میزش نشسته بود و داشت با لبخند به چهره ی "چشم قشنگ" نگاه می کرد. "چشم قشنگ" داشت چیزی را با هیجان تعریف می کرد و مرتب دستانش را در هوا تکان می داد. این عادتش را خوب می شناختم. دوباره به پشت میز برگشتم. باید گزارش ها را هم می خواندم و تاییدشان می کردم. این اتاق، این کلمات حس فوق العاده ای داشت. حسی که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. دلنشین، آرام بخش و هیجان انگیز. ترکیبی از تمام حس های خوب بود برای من.

نگاهم را از صفحه مانیتور جدا کردم. موبایلم زنگ می زد. به کلمه ای که روی صفحه اش خود نمایی می کرد خیره شدم. "دوستم" دوستم؟! شماره چه کسی را با این نام عجیب و غریب ذخیره کرده بودم؟ نه، امکان نداشت من چنین کاری کرده باشم. از کیانا هم ذخیره کردن چنین نام هایی بعید بود.

ـ بله؟

ـ نهار خوردی؟

صدای مردانه اش آشناتر از چیزی بود که حتی برای به یاد آوردنش نیاز به فکر کردن داشته باشم.

گفتم:

romangram.com | @romangram_com